🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_یکم: هواپیماها که رفتند باز تمام تنم می لرزید.همه اش
بسم الله الرحمن الرحیم : نزدیکی های آبادان _ایستگاه دوازده_شلوغی جمعیت خیلی زیاد بود.خیلی از مردم به سید عباس پناه آورده بودند.سید عباس,سید جلیل القدری است که کرامات زیادی دارد.مردم خوزستان ارادت و اعتقاد عجیبی به این سید دارند و حالا هم خیلی ها تا اینجا پیاده آمده بودند. وقتی راننده ماشین را به طرف پلی که روی بهمن شیر بود,هدایت کرد.جمعیت زیادی را کنار پل ایستاده و عده ای را هم در حال حرکت دیدم.هر ماشینی که رد می شد مردم به طرفش هجوم می بردند تا سوار شوند.مخصوصا وقتی از فاصله ای می دیدند ما سه چهار نفر بیشتر پشت وانت نیستیم به خیال اینکه نیسان خالی است به طرف ماشین ما هجوم می آوردند. می گفتیم:نیایید.جا نیست.می گفتند:چرا بخیلی می کنید.حسین می گفت:بیایید ببینید اگر جا بود,سوار شید.نزدیک تر که می آمدند و شهدا را می دیدند,شرمنده می شدند.بعضی هایشان صلوات می فرستادند و فاتحه می خواندند. پل را که رد کردیم و در جاده آبادان _ماهشهر افتادیم,باز هم جمعیت بود گه پیاده از توی جاده و خیابان به طرف ماهشهر می رفتند.تراکم آدم ها خیلی زیاد و بالطبع سرعت ماشین کم شده بود.راننده مرتب بوق می زد تا جمعیت را بشکافد و راه باز کند.دلم خیلی برای این مردم جنگزده می سوخت.همه شان خسته و رنگ پریده بودند.خیلی هایشان دیگر کفشی به پا نداشتند و به زحمت گونی و بقچه ها در دستشان را دنبال خود می کشیدند.بعضی ها هم از شدت خستگی روی شیب کنار جاده ولو.شده بودند.باز هم با التماس هایشان برای سوار شدن رو به رو می شدیم.حسین و عبدالله از بس با مردم کل کل می کردند,کلافه و عصبانی می شدند.طوری که عبدالله به لکنت می افتاد.می گفت:می گم جا نیس.خب بیا بشین روی سر من یا می گفت؛می خواید من پیاده شم شما بیایید جای من!دردناک تراز همه این بود که بعضی ها با یک امیدی دست به وانت می گرفتند و وقتی شهدا را می دیدند که روی هم گذاشته شده اند,وا می رفتند.با ناراحتی ماشین را رها می کردند و نا امید بر می گشتند.دراین وضعیت آشفته دوباره سر و کله هواپیماها پیدا شد.چون ارتفاعشان کم و سرعتشان زیاد بود,قدای غرششان زهره آدم را می ترکاند.مردم مستاصل و خسته به محض شنیدن این صدا از روی جاده پراکنده شدند و به دل بیابان دویدند.هواپیماها آنقدر پایین پرواز می کردند که سایه شان را بر روی وانت می دیدیم.بعضی ها فریاد کشیدند:بزنیدشون شما که اسلحه دارید.بزنید.بزنید.حسین هم اسلحه اش را رو به هواپیماها گرفت و شلیک کرد.دوباره صدای یک عده در آمد. نزن.نزن.الان اینجا رو بمبارون می کنه,همه قتل عام می شیم.از آن طرف راننده از این فرصت استفاده کرد و توانست در جاده خلوت سرعت بگیرد.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم,آفتاب داغ تر می شد و مستقیم می تابید.دیگر میله های وانت که به آنها تکیه داده بودم هم داغ شده بود,کمرم را می سوزاند.خیس عرق شده بودم.هر فدر با پر چادرم خودم را باد می زدم فایده ای نداشت.خیلی کلافه بودم.گرما بدجوری اذیتم می کرد.لب هایم خشک شده بود و گلویم می سوخت.دلم یک لیوان آب خنک می خواست.از همان جلوی پمپ بنزین که داد و فریاد کرده بودم,تشنه شده بودم و تا این موقع دیگر طاقتم طاق شده بود.وضعیت جنازه ها هم هر لحظه بیشتر از قبل نگرانم می کرد.آب و خون ,کف وانت راه افتاده,کف کفشم خونی شده بود. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی,حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798