🌸 قصه‌های شیرین ایرانی 🌸قصه ای از گلستان سعدی 🌼عنوان:پول به جانش چسبیده جمله آخر زن، بدجوری چنگیز را در فکر فرو برد: «اگر اینبچه از دستمان برود ، چه قدر باید خرج... با همین فکر از خانه بیرون رفت و قدم به کوچه گذاشت. الیاس یکی از همسایه ها او را دید و حالش را پرسید، چنگیز در جواب گفت: «کمی آشفته ام و حالم خوش نیست. الياس نگاهی به چهرهاش انداخت و گفت: «چه شده؟ اتفاقیافتاده؟» چنگیز گفت: پسر کوچکم ،حمید از بس پُرخوری کرده وهله هوله توی شکمش ریخته، در بستر بیماری افتاده حالش خیلی خراب است میترسم بمیرد. و گریه اش گرفت و توی دستمال کثیفی با صدای بلندی فینکرد. الیاس ناراحت شد و او را دلداری داد: «غصه نخور هر چه خدا بخواهد همان میشود. مرد که نباید خود را در برابر مشکلات ببازد و گریه کند. باید به فکر چاره باشی. چنگیز گفت: «چه کار کنم؟» الیاس گفت: آیا حکیم و طبیب برایش برده ای؟ چنگیز کمی فکر کرد و جرأت نکرد حقیقت را بگوید. مراقبت های مادر حمید را پای طبابت گذاشت بل...بل... بله بهترین حکیم مراقب اوست.» الياس گفت:خوب... بهتر شده یا بدتر؟ چنگیز دوباره توی دستمال کثیف فین کرد؛ گویی با دماغش بوق زد. سپس با صدایی لرزان گفت: «هیچ فایده ای نداشت الیاس... هیچ فایده ای نداشت. الهی من بمیرم و ناخوشی کسی را نبینم الیاس با ناباوری به چنگیز خیره شد و گفت: «بسیار خوب تو سعی و تلاشت را کرده ای دیگر باید او را به خدا واگذارکنی، فقط دو کار از دستت برمی آید یا برایش در خانه ختم قرآن برگزار کن، یا گوسفندی قربان کن. چنگیز چند لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار می‌بایست سخت ترین تصمیم زندگی اش را میگرفت. در حالی که دستمالش را در جیبش میچلاند گفت: «به نظرم خواندن قرآن در خانه بهتر است چه کسی میتواند برود صحرا و گله ی گوسفند پیدا کند و گوسفندی بگیرد و به اینجابیاورد؟» الیاس لبخندی زد و سری تکان داد. گویی انتظار همین حرف را از آن مرد خسیس داشت. دستی بر شانه ی او زد و گفت: «البته شاید به این خاطر میگویی ختم قرآن بهتر است که قرآن بر سر زبان است و پول به جانت چسبیده بعد در حالی که از آنجا دور میشد، زمزمه کرد: «بعضی از آدمها موقع گرفتاری، اگر بخواهند پول بدهند، مثل خر توی گل گیر میکنند؛ ولی اگر بخواهند دعا بخوانند ،حاضرند هزاران باربخوانند؛ چون این کار هیچ خرجی ندارد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻