❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_چهل گفت:همین حالا هم داری به اسلام کمک میدی گفتم:نه منظورم اینه می خوام کار مه
✨💫✨💫✨ این وسط ،اوضاع بیمارستان ها خراب بود دارو ،ملافه،باند و خیلی چیزهای دیگر کم می آمد.محله به محله می گشتیم هر چه به درد می خورد جمع می کردیم ومی رساندیم به بیمارستان،گاهی خون کم داشتند می رفتیم خون می دادیم. بچه ها برای مبارزه،سلاح درست و حسابی نداشتند،طبقه بالای یک مغازه ی ماهی فروشی شده بود کارگاه ساخت کوکتل مولوتف،ده پانزده نفر بودیم بعضی روزها کارمان فقط رنده کردن صابون بود کلی هم شیشه خالی می آوردند .فتیله درست می کردیم .کمی هم بنزین می ریختیم توی شیشه ها و آماده می شد.همین قدر بگویم شب که می آمدم خانه،از سوزش دست خوابم نمی برد.اصلا پوستی روی دستم هایم نمانده بود،ولی همه می دانند انقلاب با این چیزها نبود که به ثمر رسید اصلش ،چیز دیگری بود،آن هم توکل و توسل مردم بود،والا با دست خالی مگر می شد جلوی رژیم ایستاد؟ همه چیز دستشان بود،کلی سرباز و اسلحه و توپ و تانک داشتند اما حریف مردم نمی شدند .ساعت عبور و مرور تعیین می کردند.همان حکومت نظامی،ولی یک حرف امام کافی بود تا مردم بریزند بیرون،یا سرباز ها از پادگان ها فرار کنند ،وآنهایی که کم دل و جرئت تر بودند ،منتظر یک فرصت و بهانه باشند تا بروند بین مردم،چند تایشان را خودم فرستادم شهرستان. آن موقع آمده بودم قم.می رفتم کمی آجیل می خریدم و به بهانه ای،نزدیکشان می شدم و یک مشت آجیل می ریختم کف دستشان ،این ها هم سرباز وظیفه بودند و کم سن ،نه مثل بعضی از افسرهای سن و سال دار.سنگدل و جدی و بد اخلاق بودند،نه دست و پا داشتند رو در روی مافوشان بایستند و از فرمان آنها سرپیچی کنند. هر طور شده،سر حرف را باز می کردم.از امام می گفتم و اینکه سفارش کرده مردم به سربازها پناه دهند و کمکشان کنند .بهشان اطمینان می دادم که اگر کمی جسور باشند و شجاعت داشته باشند،فرار کردن خیلی هم سخت نیست،بعضی هایشان بالاخره بهم اعتماد می کردند،می آوردمشان خانه،بهشان لباس معمولی می دادم.اندازه ای که می توانستم ،برای کرایه ماشین پول می گذاشتم توی جیبشان و راهی شان می کردم ،جوان مردم که می رفت من می ماندم و لباس نظامی،که اگر کسی توی خانه پیدایشان می کرد کارمان تمام بود .شب که بچه ها را می خواباندم ،خودم را می رساندم به خرابه ای نزدیک خانه،کمی نفت می ریختم روی لباس ها و یک کبریت می کشیدم ،دیگر اثری از سربازی که از ارتش شاه فراری داده بودم ،باقی نمی ماند. اوستا حبیب خیلی به خط و ربط سیاسی کار نداشت،سرش به کار خودش گرم بود.می رفت سر ساختمان و بر می گشت.عوضش خانه رسیده و نرسیده،من شروع می کردم.برایش منبر می رفتم .آن قدر زیر گوشش خواندم که پای او را هم به تظاهرات باز کردم.یک روز که برای ناهار آمده بود خانه ،بهش گفتم :جوونای مردم دسته دسته دارن شهید میشن، بعد شما میای می شینی خونه؟ ....💚 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان شرقی 💞@MF_khanevadeh