✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_سه هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری،کسی نشانه ای گذاشته بود .یکی میل
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_چهار
هوشیارم مطمئن و حواس جمع ،پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است .چشم هایم دودو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم ،قبول نکردم .گفته بودم امروز ،روز عزت و سربلندی ماست .حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است .ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایینش را نگاه می کنم ،با چشم اندازه می زنم ،بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله ،زمین خیس و خاک کمی سفت است .چادرم خاکی و گلی شده .از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم .مقنعه ی چانه دار را روی سرم تکان می دهم و کمی جلو می کشم .کفش هایم را در می آورم ،خم می شوم و با بسم الله دستم را تکیه می دهم به گوشه ی قبر و اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر،بعد هم پای چپم را .می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک .سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم .لرزم می گیرد ،با کف دست،خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند ،بر می دارم و می گذارم بالای قبر ،آن قدر بالا و پایین مساحت ان مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است.خاطر جمع که شدم ،بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم ،با سر اشاره می کنم محمد را بگذارند توی بغلم.
آن بالا زیارت عاشورا می خوانند ،تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم ،به پهلو می خواباندمش روی خاک سرد و خیس باران خورده .پلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می کشم به صورت محمد و می کشم به سرو صورت و سینه ام.
انگشت هایم را می گذارم زیر سرش ،بین خاک و صورتش .دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است،از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت ،تا صحرای محشر صبر کنم.
با انگشت ،صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم ،روز هفتمی است که این چشم ها بسته شده اند ،گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک ،مثل گل افتاده روی زمین،بدنش سه روز مانده روی زمین جنوب ،آفتاب گرم خوزستان با کسی تعارف ندارد می سوزاند و خشک می کند آفتاب ظهر ،سوز سرمای شب بیابان ،باد و باران ،سه روز مانده توی سردخانه تا پدرش برسد و حالا روز هفتم بود پیشانی اش پر از زخم های ریزی بود که خون ،رویشان دلمه بسته بود پلک هایش روی هم آمده بودند ،انگار که خواب باشد صورتش ،گونه هایش سفت بودند پوستش پلاسیده و تیره نشده بود،اگر پشت سرش متلاشی نشده بود،می گفتم همان صورت جوان و خنده روی محمد است که باید بگذارم روی خاک ،لابد همه ی خون بدنش از پشت سرش رفته بود ،این ها را نمی دانم ،ولی هنوز رنگ به صورت داشت.
دست هایش را گرفتم توی دستم ،بی اختیار لبخند زدم .
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_چهار هوشیارم مطمئن و حواس جمع ،پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم ش
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_پنج
از دلم رد شد ،حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده ی محمد را دوباره نمی دیدم.
زیر لب می گویم:خدا ازت راضی باشه محمد جان،سربلندم کردی عزیزم کردی.
از اطرافم ،از دور و نزدیک ،صدای گریه ی مرد و زن می آید ،ولی صدای حاج حبیب نیست.چشم می چرخانم و می بینم یکی از جوان های فامیل قلم دوشش کرده،تا با آن جثه ی کوچک و نحیف،توی دست و پا نباشد حاجی روی شانه ی جوان هم گریه اش بند نمی آید ،از کمر تا شده و با آستین پیراهن،اشکش را پاک می کند.
موقع گریه کردن ،دستش را روی پا یا پیشانی اش می زند و مردم از دیدن حال و روزش به گریه می افتند.
بغضی که دم گلویم گیر کرده را قورت می دهم .محکم پلک می زنم تا نگاهم شفاف شود .
تو شهیدی مادر،پیش خدا خیلی مقام داری،منو دعا کن، همیشه دعا می کردم عاقبت به خیر بشی،حالا دعام مستجاب شده،عاقبت به خیری مگه گریه داره؟
برای محمد بی قراری نمی کردم،ولی می دانستم تا آخر عمرم فراموشش نمی کنم.تا آخر عمرم همین طور برایش حرف می زنم و نگاهش می کنم.انگار نشسته باشد روبه رویم و صدایم را بشنود.
خدایا شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم منتی هم نیست ولی صبرش رو خودت به من بده نکنه خجالت زده ی عمه جانم بشم.
دستم را شل می کنم و از صورت محمد بیرون می کشم .محمد مثل یاکریم تیر خورده با پلک هایی که بسته اند و بال هایی که هنوز خونی و گرمند ،می ماند روی خاک مثل وقت هابی که یک طرفی می خوابید و دستش را می گذاشت زیر صورتش ،از بالا کسی تلقین می خواند دستم روی شانه ی محمد تکان می خورد،جمله ها را تکرار می کنم عرق سردی از لای موهایم تا کمرم شره می کند .کف پایم از سرمای خاک بی حس شده اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم اباعبدالله بالای سرش می رسند و او را با خودشان می برند ،حتما از غصه ی اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی این خاک سرد و نمناک،دق می کردم.
شال سبزم را از دور گردنم باز می کنم ،می بوسم و می گذارم روی چشم هایم ،بعد هم می اندازم روی صورت محمد.
هر چه خواسته بوده را مو به مو انجام داده ام.از خودم می پرسم تمام شد؟محمد تمام شد یا تازه شروع شده؟
با صدای لرزان و نگران حاج حبیب به خودم می آیم ،نگران حالش می شوم دستم را می گیرم به لبه ی سفت قبر و با زحمت ،پاهایی را که چسبیده به خاک شهید کم سن و سالم،از زمین بلند می کنم و با یک یاعلی خودم را بالا می کشم .سر تا پایم خاکی شده ،رنگ چادرم دیگر مشکی نیست.
#ادامه_دارد.....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_امام_زمانی
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_پنج از دلم رد شد ،حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده ی محمد را دوباره
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_شش
از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد است ،زیر شال سبزی که یادگار راس الحسین است.یاد روضه های عصر عاشورا می افتم ،یاد روضه هایی که می گفتند صورت امام شکلش عوض شده بود ،گلویم می سوزد،چشم هایم تار می شوند و پلک می زنم فقط یک سنگ لحد مانده تا صورت محمد هم از چشمم پنهان شود با صدای خفه داد می زنم صبر کنید دو قدم می روم جلو و خم می شوم روی قبر محمد چانه و صدا و دست و پایم می لرزند می گویم محمد جان هر چی خواستی همون شد بدنت مثل ارباب سه روز مونده توی بیابون،زیر افتاب و باد و خاک.هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم .مبارکت باشه مادر.ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت خواسته ی منه.
سلام منو به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها برسون و بگو من دستم خالیه می ترسم از تنهایی شب اول قبر بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن ،وقتی همه می ذارن و میرن ،خودشون رو برسونن.
دلم نمی خواست از محمد دل بردارم ،ولی چاره ای نبود .دو قدم رفته را برگشتم عقب و سنگ لحد آخر را چیدند ،شروع کردند به خاک ریختن.باد تندی وزید و ذره های سبک خاک را بلند کرد خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سر و صورتم،لا به لای مژه هایم ،روی لب های خشک و به هم چسبیده ام.دی ماه سال ۱۳۶۵ بود.
من اشرف سادات منتظری ام ،متولد دی ماه سال ۱۳۳۰ حالا که فکر می کنم ،دوبار به دنیا امده ام هر دو بار در یک ماه یک بار از مادرم متولد شدم یک بار هم وقتی مادر شهید شدم.
خسته بودم دلم مثل آسمان گرفته بود ،بهانه ای می خواست برای گریه کردن ،بهانه ای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد بهانه ای که ارزشش را داشته باشد مثلا روضه ی علی اکبر حضرت حسین علیه السلام.
فصل دهم
سبز آبی
مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفته ،پرت می کند ولی نمی دانند یاد بچه ی آدم توی دلش است نه جلوی چشمش ،یا بین یادگاری هایش ،یا حتی در اتاق و خانه اش.
به حاج حبیب هم همین حرف ها را زدم وقتی تصمیم گرفت خانه را عوض کند به هوای اینکه خاطره های محمد آزارم می دهد ولی دختر ها و دامادها و فامیل که می آمدند و اصرار می کردند برویم برای گشت و گذار و هوا خوری ،نه نمی آوردم .نمی خواستم فکر کنند داغ محمد نشسته روی دلم و زندگی ام را تعطیل کرده است .اصلا خجالت می کشیدم در انظار مردم گریه کنم وقتی یادم می افتاد حضرت زینب در یک روز چقدر داغ دید و صبر کرد دندان سر جگر می گذاشتم .توسل می کردم و آرام می شدم .میان جمع برای محمدم شیون نکردم .گریه هایم را هم نگه می داشتم برای خلوت و سحر حتی آن اوایل که توی مراسم ها هر کسی یک گوشه بق می کرد و به آب و غذا بی میل بود اولین نفری که می نشست سر سفره ،خودم بودم تا بقیه بهانه ای نداشته باشند. برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روز این سه سال، به اندازه ی سی سال کش آمده بود.
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#میلاد_امام_هادی_مبارک💐
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_شش از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد ا
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_هفت
نبودن محمد دلم را چنگ می زد اما کاری نکردم انگشت نما شوم .داغ جوان شوخی نیست یکی یکی یادم می امد محمد تا روز شهادتش چند بار خطر و بلا از سرش گذشته بود .انگار چند باره از خدا گرفته بودمش اما با قسمت نمی شود جنگید. روزی اش چیز دیگری بود و خوشا به حالش که خوش روزی بود.
بوی محرم می آمد و همه می دانستند برنامه ی زندگی ما در آن دهه معلوم است .روضه رفتنمان را برای هیچ کاری تعطیل نمی کردیم این شد که زودتر قرار و مدار گذاشتند و یکی دو روزی برای آب و هوا عوض کردن رفتیم کرمجگان.
نشسته بودم توی ایوان خانه باغ که دیدم نوه ام ،مسعود ،روی پله ها تلو تلو می خورد اگر نمی جنبیدم ،با سر به زمین می خورد .بچه را روی هوا گرفتم ،ولی پای خودم لیز خورد و از میان نرده رد شد و گیر کرد .تعادلم را از دست دادم و با سر خوردم به سیمان کنار جوی آبی که از بغل باغچه می گذشت .بچه ها کمک کردند و پایم را از میان نرده آزاد کردند ،ولی هم سرگیجه داشتم و عقب سرم اندازه ی یک گردو باد کرده بود ،هم نمی توانستم پایم را تکان بدهم ،دید چشم هایم تار شده بود همه را فقط یک شبح می دیدم و نمی توانستم آدم ها را از هم تشخیص بدهم.
دکتر درمانگاه بعد از معاینه ی سطحی ،سفارش کرد زودتر برگردیم قم و برای عکس و آزمایش بروم بیمارستان ،وقتی رسیدیم قم ،بهتر شدم دیدم واضح شده بود و سرگیجه نداشتم زیر بار حرف بچه ها نرفتم ،حوصله ی بیمارستان و دکتر و معطلی اش را نداشتم ،ولی اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم گفتم به جای بیمارستان مرا ببرید پیش حاج ممد شکسته بند تا به پایم نگاهی بیندازد آن بنده ی خدا هم کمی استخوان پایم را بالا و پایین کرد و گفت تمام شد ولی من هنوز درد داشتم ،نمی توانستم کف پایم را روی زمین بگذارم ،یک طوری درد می پیچید توی پایم که تا مغز سرم می رفت هر چقدر خواستم به روی خودم نیاورم فایده نداشت .راضی شدم بروم بیمارستان ،بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم خودم را می شناختم خلقم تنگ می شد ،حوصله نمی کردم بنشینم گوشه ی خانه و دست و پایم بسته باشد همین شد که قبول نکردم .دوباره همان باند و پارچه ها را بستم و برگشتم خانه.
ورم پشت سرم هم این قدر اذیت داشت که شب ها برای این پهلو به آن پهلو شدن ،نمی توانستم سرم را روی بالشت بچرخانم .از خواب بیدار می شدم ،می نشستم و خودم را جا به جا می کردم.
هفت هشت روزی این وضع را تحمل کردم گاهی برای روضه ،خودم را لنگان لنگان می رساندم خانه ی در و همسایه .می نشستم یک گوشه و حسرت می خوردم .با خودم می گفتم اشرف سادات می بینی زمین گیر شدی؟مگه بی لیاقتی چطوریه؟دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه .یه استکان نشستی تو این چند روز .
این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود.غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد.
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_زمانی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_هشت
دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه ی حاج آقا حسینی را گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت ،چند تا یا حسین بگویم.
آخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم .یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم ،دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ،ولی من هر طور شده ،با خواهش و اصرار ،کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم .از کارهای ساده و معمولی گرفته،تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم .پوست دستم را که از کار زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده ،چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین.
محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک ،خودشان راه بلد،مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها ،کار هر ساله شان بود .چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند.
تا ان روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام .بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم :حاج اکبر مسجد چه خبر؟کاری هست؟جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده،ولی آدم کم داریم.ببین می تونی چند تا خانم ها رو سفارش کنی بیان.ماشالا همه میرن روضه،هیچکی واسه کار نمی مونه .شما بودی بقیه رو راه مینداختی ،که خودت این طوری گرفتار شدی.
گفتم پام شکسته ،ولی هنوز زنده ام و نفس دارم .میام هر طوری شده ،خدا رو چه دیدی .شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که خای اگر راه نمی رفتم هم درد داشت،چه برسد به اینکه بخواهم بایستم،یا سخت تر از آن بخواهم قدم بر دارم. کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها ،آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم .پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم ،با کمک محمد آقا ،دامادم ،سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم .نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت ،یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم.
به جز من ،چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند .از دیدنم ذوق کردند ،خودم هم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر نشده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم .نیتشان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند ،کوتاه آمدند و سفره ی سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جابه جا شوم.دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا را شکر می گفتم .توی دلم دعا می کردم.
#ادامه_دارد....
#شبتون_امام_زمانی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_هشت دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_نه
توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که می پیچید به جانم ،دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم ،اما صدایم در نمی آمد تا کسی ناراحتم شود هر طور بود تا آخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دستم می آمد کمک کردم.بعد از نه شب ،بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت.
روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود .فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد ،آنها می توانستم نشسته کار کنم سر ظهر ،لاشه ی گوسفندهای قربانی شده ،رسید به مسجد ،باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم.چند ساعت بود که بی وقفه کار می کردیم .گاهی چشم هایم سیاهی می رفت،ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم ،حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم ،شاید اگر هر وقت دیگری بود،حرفشان را گوش می کردم ولی آن روز فرق می کرد .همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ،یا اباعبدالله اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک ،روی پای خودم بیام اینجا ،دیگ های غذای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم.
این ها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم ،بلکه حس می کردم باعث زحمت و دردسرم.حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد ،نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ،ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد ،دلم نمی آمد برگردم می بیند که حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه پایم را دراز کنم .با این همه،تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم ،چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم .رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم .روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم ،پایم را تکان دادم و از درد ،صدای فریادم بلند شد ،دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام.
چشمم را برگرداندم سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان سیاه دورش را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم ،درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد .چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم .محرم بود و تمام کوچه و خیابان ،مشکی پوش و عزادار ،دوست نداشتم بخوابم .خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر ،این دهه را عزاداری و خدمت کردند .چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد .صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم، می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند.
#ادامه_دارد....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#عید_غدیر_خم_مبارک
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_نه توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که م
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد
نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح ،چشم هایم باز شد ،دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از قبل مانده بود کنار رختخوابم ،وضو گرفتم .نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم ،سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم .خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم ،دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا.
مثل اخر شبی که با حسرت گذرانده بودم و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم ،صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم ،من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم ،یقین کردم صدای سعید آل طاهاست توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت .می خواستم با همان عصا ها هر چقدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد ،بروم دسته شان را ببینم ،داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد.
آرام گرفتم ،خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم .دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و می رفتند سمت محراب ،سعید هم وسط دسته ،دم می داد.چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم ،بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینه ش و قربون صدقه ت میره خدا حفظت کنه واسه مادرت.
یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه می کوبید و سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شود و نوحه بخواند ،هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت :پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه.
شک کردم ،یقین کردم ،گیج شده بودم ،دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم :سعید که شهید شده اینجا چه می کنه؟تعادلم داشت بهم می خورد ،پرده را انداختم .عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم ،با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود ،دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد .زل زل نگاهش می کردم .چشمش که به من افتاد ،به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم .ایستاد رو به رویم ،دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش ،نمی دانستم چه کار کنم .کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش .برخلاف همیشه که تاب نمی اورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید ،این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام .از خودم جدایش کردم .خوب نگاهش کردم باورم نمی شد ،پرسیدم :محمد تویی مامان؟
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_زمانی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد_یک
می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهم جوابش را بدهم ،دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی ،از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید ،حال و احوال می کرد ،نه فقط بعد از شهادتش،حتی جبهه هم که بود .همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم .ازادیان با دستش اشاره کرد و گفت:حاج خانم اینا چیه تو دستتون ؟تا بخواهم جواب بدهم ،محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست .مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد دل کنم ،مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم ،از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم.برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره یا ادم عزیزی افتاده باشد و دلش غنج برود ،با لبخند گفت:مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت .برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ،ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم بریم .این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا،زیارت عاشورای آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم.
دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد ،دیدم یک شال باریک است .بوسید و گذاشت روی چشم هایش.گفت از داخل ضریح برداشتم.
دستش را دراز کرد سمت صورتم،از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد .من عصا به بغل ،هاج و واج و منقلب ،محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم ،باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت :غصه نخور مامان جان،برو نذرت رو ادا کن امشب.
سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم،پلک زدم و وقتی چشم باز کردم ،همه چیز عوض شده بود ،بالای سرم آسمان بود سرم را گرداندم سمت راست،آسمان بود .سمت چپ را نگاه کردم ،آسمان بود سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح،مور مورم شد.بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد.رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم ،نه از سعید آل طاها و صدایش ،نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم.
توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم.هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه ی سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم .لابد محمد رو واسطه فرستادن .بذار ببینم می تونم بایستم .با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم .پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم .هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی ،بی کمک ،بدون عصا .
گریه کردم و بلند گفتم :خدایا شکرت آقا جان از شما هم ممنونم.
#ادامه_دارد...
#شبتون_امام_رضایی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_یک می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید ت
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد_دو
حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه.
هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم ،بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین آمدم .رفتم آشپزخانه ،از آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ،ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند.
حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم،گفتم حسین جان،از ظرف ها را جابه جا کردم ،گفتم حسین جان،استکان ها را چیدم داخل سینی ،گفتم حسین جان.
صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده ،سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیدم .برگشتم جواب سلامش را بدهم ،دیدم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند.گفت اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری؟چرا پا شدی راه افتادی؟مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی؟برادر حاج حبیب ،حاج محمد از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب،برادرش وارد آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایم را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم:خوبم حاجی یعنی خوب شدم .حاج حبیب کوتاه نیامد ،حتی برادرش هم ناراحت شد گفت:مگر من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی؟اصلا روز عاشورا چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد؟نشستم روی صندلی گوشه ی آشپزخانه .حالا بوی عطر مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود،اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن ،جوابم رو دادن.
حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال ،اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه ی سبزی که عطرش تمام خانه را گرفته بود.
سه تایی گریه می کردیم.نقل آن روز،اول توی مسجد صدا کرد .همه چشم شده بودند هاج و واج نگاهم می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد .من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزاداری می کردم .گاهی گریه می کردم ،گاهی سینه می زدم ،غذا پخش می کردم.خ
دوست و آشنا طاقت نیاوردند و دورم را گرفتند اولش احوالپرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها.اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستم،نه به حرف ،حتی از فکرم نگذشت .فقط می گفتم محمد وساطت کرده و آقا ما رو بی جواب نگذاشته اند.به حاج آقا حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود.
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_رضایی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_دو حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دست
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد_سه
همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذشت ،خیلی ها خیر شده بودند ،همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران،نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرکه،بکش رو سر مریض ما .آنها هر چه می گفتند ،من فقط می گفتم حسین علیه السلام. می گفتم من کاره ای نیستم ،از اباعبدالله بخواید ،لطف و کرمش زیاده. خیلی آقاست .می خواستند دعایشان کنم ،مریض های بدحال ،بچه های کوچک ،تازه عروس، پیرمرد و پیرزن ،جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چشم ،من آبرویی ندارم ،ولی دعا می کنم .شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود.
یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت آیت الله گلپایگانی هستند پسر آقا بودند ،طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم .وارد خانه ی آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم .ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند آقا روضه دارند ،کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید .چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده ی اتاق بود که صدایی یا الله گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان به آقای گلپایگانی افتاد روی پا ایستادیم .با مهربانی زیادی سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت .تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند .پیرمردی نورانی و خوش رو بود .آرام و با اطمینان حرف می زد ،احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما .سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه ی سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب .حاجی ،شال را با احترام بوسید و بلند شد و گرفت مقابل آقا.بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا .حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدالله خواست بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند.
این ها را به آقا هم گفتم گفتم :ما هیچیم و هیچ کاره هر چی بوده ،کار خود اهل بیته.من لیاقت این امانتی رو ندارم خواستم بماند پیش ایشان ،نپذیرفتند .گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید،هم اهل بیت و هم خلق خدا.شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا آبرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد ،آقا زاده شان یک بسته ی کوچک را با احترام خدمت ایشان آوردند ،آقا فرمودند:این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید.
#ادامه_دارد....
#شبتون_امام_رضایی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_سه همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذش
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد_چهار
یک آن یاد چهره ی آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای آقا احوال چند تایشان را گفتم:خواستم دعایشان کنند آقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند،دعا کردن وظیفه ی ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است .و یک کار یاد من دادند.
آمدم خانه و سحر که شد،وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب ،تکه ی کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود ،بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف.
بعد از آن ،هر مریض و گرفتاری آمد ،دست خالی برنگشت ،کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان ،اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد.آب نیسان جمع می کردم ،حتی چند باری آب فرات برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا و آب خالی شود .نه که من نگذارم ،خودشان نظر کردند.
کیسه ی کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم آقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید .گاهی با چند واسطه ،کسی از کربلا برایم تربت می فرستد می گوید قصه را شنیده ،توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد ،مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند .من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم و از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد؟یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا بوده که خاک را تغییر دادت است و حالا شده تربت.
سحر ها بلند می شوم و توی خانه می چرخم ،به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم ،صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره ای به لب های خودت که هیچ،حتی به فرزند شیرخواره ات نرسید،ولی عالمی را سیراب کردی.وقتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ،ظرف ظرف آب تربت از در خانه ی من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بوده جگرم خال می زند این ها را زمزمه می کنم و می نشینم گریه می کنم ،خودم تنهایی.
در این دنیا از هر کسی ،کاری بر می آید ،از من هم اینها،در خانه ام همیشه به روی مردم باز است ،حرف ها و دردهایشان را می شنوم ،اگر از دستم بربیاید ،خودم غمشان را برطرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم.
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_رضایی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_چهار یک آن یاد چهره ی آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پایانی
هنوز هم برای بچه های خودم،برای جوان های فامیل ،برای مردمی که به دیدنم می آیند ، از حضرت حسین علیه السلام حرف می زنم .قصه ی شال و شهید من بهانه است حرف اصلی ،قصه ی کربلاست به این تقدیر خوبم می بالم.
فصل یازدهم
بیستم فروردین ماه بود ،ساعت ۱۷ و ۵۵ دقیقه،غروب آخرین جمعه از ماه عزیز شعبان ،تلفنم زنگ خورد و من با آدمی که هیچ نمی شناختمش مشغول یک مکالمه ی سه دقیقه ای شدم .سه دقیقه ای که دنیا در آن متوقف شده بود کمی بعد ،رسیده بودم رو به روی گنبد حضرت رئوف و در سکوت فقط نگاهش می کردم .امانتدار رازی بودم ،بی اینکه شانه هایم سنگین باشد .در عوض پر درآورده بودم ،اما باید صبر می کردم یک تا چند روز؟حساب کردم چقدر طول می کشد نهال بلوطی کوچک در دامنه های زاگرس جان بگیرد؟یک درخت سیب به بار بنشیند؟یا انارها به شاخه بیاین؟نفس عمیقی کشیدم ،بازدمم توی هوا معلق ماند و دوباره چشم دوختم به آن تکه ی خورشید ،که سبز می درخشید.
این انتظار ۲۱۳ روز و ۱۴ ساعت طول کشید این بار نشسته بودم گوشه کافه ای در خیابان ایرانشهر و دوباره شماره ای ناشناس افتاده بود روی گوشی ،یک صدای گرم ،آن طرف خط سلام را که ریخت بینمان،چیزی توی قلبم جوشید ،رسیدن روز واقعه همان قدر برایم محتمل بود که نرسیدنش،ابتدا فقط نامش را گفت و مژدگانی خواست برای خبری خوش و بعد بی اینکه منتظر خوشوقای برای آشنایی شود یک نفس برایم حرف زد او گفت و گفت و بغض کرد و ندید من این طرف خط اشک شده ام ،که بعد از پنج بار خواندن کتاب چه بر قلبش رفته بود،که احوالش در سحر های روشن رمضان شعر شده و هر بیت شاخه داده و پیچیده به سدره المنتهی دست روی سینه گذاشته و کمر خم کرده به ادب در محضر حضرت حسین بن علی و قلبش نامنظم زده .صدای گرمش می لرزید ،انگار کن به قدر لرزیدن شاخه ای ترد به وقت پریدن پرنده ای.
من نگفتم ماه هاست ماجرای تفریظ را می دانم و لب فرو بسته ام چون هیچ کجایش را نمی توانم به خودم ربط دهم نگفتم کلمه های من جانی داشتند که به لطف پروردگار سرحال و شاداب همچنان گرم می تپد و گوشه ی خانه اش زندگی می کند .در سکوت چشم دوختم به نور کم رمق آفتاب پاییز ،جهان لبالب شده از بوی سیب.نگفتم نغمه اینها که تو گفته ای،که صد بیت پشت هم شده ،اذا جاء امرنا بوده و فاز التنور .
انگار که طوفانی وزیده و کشتی ای به پناه رسیده باشد یک انار ترکیده توی دستت و دانه هایش شده باشند شعر.
🌹پایان کتاب تنها گریه کن🌹
#شبتون_شهدایی 🌹
💞@MF_khanevadeh