❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_شش از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد ا
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_هفت
نبودن محمد دلم را چنگ می زد اما کاری نکردم انگشت نما شوم .داغ جوان شوخی نیست یکی یکی یادم می امد محمد تا روز شهادتش چند بار خطر و بلا از سرش گذشته بود .انگار چند باره از خدا گرفته بودمش اما با قسمت نمی شود جنگید. روزی اش چیز دیگری بود و خوشا به حالش که خوش روزی بود.
بوی محرم می آمد و همه می دانستند برنامه ی زندگی ما در آن دهه معلوم است .روضه رفتنمان را برای هیچ کاری تعطیل نمی کردیم این شد که زودتر قرار و مدار گذاشتند و یکی دو روزی برای آب و هوا عوض کردن رفتیم کرمجگان.
نشسته بودم توی ایوان خانه باغ که دیدم نوه ام ،مسعود ،روی پله ها تلو تلو می خورد اگر نمی جنبیدم ،با سر به زمین می خورد .بچه را روی هوا گرفتم ،ولی پای خودم لیز خورد و از میان نرده رد شد و گیر کرد .تعادلم را از دست دادم و با سر خوردم به سیمان کنار جوی آبی که از بغل باغچه می گذشت .بچه ها کمک کردند و پایم را از میان نرده آزاد کردند ،ولی هم سرگیجه داشتم و عقب سرم اندازه ی یک گردو باد کرده بود ،هم نمی توانستم پایم را تکان بدهم ،دید چشم هایم تار شده بود همه را فقط یک شبح می دیدم و نمی توانستم آدم ها را از هم تشخیص بدهم.
دکتر درمانگاه بعد از معاینه ی سطحی ،سفارش کرد زودتر برگردیم قم و برای عکس و آزمایش بروم بیمارستان ،وقتی رسیدیم قم ،بهتر شدم دیدم واضح شده بود و سرگیجه نداشتم زیر بار حرف بچه ها نرفتم ،حوصله ی بیمارستان و دکتر و معطلی اش را نداشتم ،ولی اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم گفتم به جای بیمارستان مرا ببرید پیش حاج ممد شکسته بند تا به پایم نگاهی بیندازد آن بنده ی خدا هم کمی استخوان پایم را بالا و پایین کرد و گفت تمام شد ولی من هنوز درد داشتم ،نمی توانستم کف پایم را روی زمین بگذارم ،یک طوری درد می پیچید توی پایم که تا مغز سرم می رفت هر چقدر خواستم به روی خودم نیاورم فایده نداشت .راضی شدم بروم بیمارستان ،بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم خودم را می شناختم خلقم تنگ می شد ،حوصله نمی کردم بنشینم گوشه ی خانه و دست و پایم بسته باشد همین شد که قبول نکردم .دوباره همان باند و پارچه ها را بستم و برگشتم خانه.
ورم پشت سرم هم این قدر اذیت داشت که شب ها برای این پهلو به آن پهلو شدن ،نمی توانستم سرم را روی بالشت بچرخانم .از خواب بیدار می شدم ،می نشستم و خودم را جا به جا می کردم.
هفت هشت روزی این وضع را تحمل کردم گاهی برای روضه ،خودم را لنگان لنگان می رساندم خانه ی در و همسایه .می نشستم یک گوشه و حسرت می خوردم .با خودم می گفتم اشرف سادات می بینی زمین گیر شدی؟مگه بی لیاقتی چطوریه؟دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه .یه استکان نشستی تو این چند روز .
این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود.غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد.
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_زمانی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh