eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #پارت_بیست_چهار چند ساعت ماندیم توی حرم و من خوب بودم.روحم خیلی سبک شده بود،ا
✨💫✨✨💫✨ بدتر از همه اینکه وقتی می آوردیمش خانه،فقط دست و صورتش از گچ بیرون بود.طفلک زجر می کشید و صدای گریه اش تا خانه ی همسایه ها می رفت .آخری ها،صدای همسایه ها در آمد. آن قدر تحت فشار بودم که خودم آب شدم .نمی دانم چه سری دارد،درد شب می زند به تن و بدن آدمیزاد .مریم هم شب ها بیشتر بی قراری می کرد ،مدام باید بغلش می کردم .فاطمه و محمد را می خواباندم و مریم را می گرفتم بغلم و می رفتم توی کوچه قدم می زدم .بچه حواسش پرت می شد و کمتر گریه می کرد .با آن جثه ی معمولی زنانه،آن قدر بچه را تکیه داده بودم به پهلویم که پهلویم کبود شده بود.وزن زیاد گچی که بدن مریم را توی خودش حبس کرده بود،گاهی نفسم را می برید، ولی ذره ای به رحمت و گشایش خدا شک نداشتم .می گفتم من روزهای سخت زیاد گذرانده ام،این روزها هم می گذرد.اما اگر خدا کمک نمی کرد ،مگر من از پسش بر می آمدم؟ یک سال و نیم طول کشید.بعد از آخرین عمل ،وقتی گچ دور بدن مریم را باز کردند ،بچه ام سه ساله بود.دکتر دستور داد روزی دو ساعت ،یک ساعت صبح، یک ساعت شب بگذارمش توی آب گرم.فصل زمستان بود و سوز سرما.فرش را لوله می کردم و یک تشک می گذاشتم توی اتاق.روی بخاری ،کم کم آب گرم می کردم و می ریختم توی تشت.خودم هم می نشستم کنار مریم،یکی دو تا تکه اسباب بازی پلاستیکی هم می گذاشتم دم دستش تا سرش گرم باشد.گاهی کلافه می شد .به هر شکلی بلد بودم،حواسش را پرت می کردم تا طاقت بیاورد و بنشیند توی آب گرم ،بالاخره کمرش جوش خورد و خوب شد. تازه داشتم خودم را پیدا می کردم که دیدم مردم حرف هایی می زنند حرف از کار و بار رژیم و حکومت بود.هر گوشه و کنار ،یک عده پچ پچ می کردند،ولی با ترس و لرز،اوستا حبیب وقتی خیالش از بابت دوا و درمان مریم راحت شد گفت:اشرف سادات تهرون دیگه جای زندگی نیست.خیلی سخته بخوای اینجا بچه تربیت کنی،بهتره بریم قم .بچه ها هم دارن بزرگ میشن.ایشالا که کار منم اونجا بهتر بشه.حداقل اونجا می تونیم کنار هم باشیم. کار بنایی معلوم نمی کرد ،یک وقت می دیدی در شهرستان ها ساخت و ساز بیشتر بود،یک وقت کمتر.من هم از خدا خواسته هر چه وسایل داشتیم ،جمع کردم و آمدیم قم و حوالی خیابان صفاییه خانه گرفتیم. ماه روزه بود.دیدم اوستا حبیب ساک به دست دنبال لباس می گردد و وسیله جمع می کند .گفتم خیر باشه ،کار جدید گرفتی؟همیشه که این همه وسیله نمی بردی .مِنّ و مِنّی کرد و گفت:خیره .می خوام برم مکه .گفتم: اِه ! به سلامتی ! چرا این قدر یهویی؟جواب داد :یه کاروانی راهی هستن. گفتن یه نفر جا دارن. از من پرسیدن میرم ،منم گفتم چرا که نه.وقتی خدا صدا زده ،من کی باشم لبیک نگم؟ توی دلم قیامت شد.با رفتنش مشکلی نداشتم ،راست می گفت: ....❣️ 💠 مرکز فرهنگی خانواده 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_پنج این تو و این میدان برای جهاد، مگر نمی خواستی برای خدا، دینش را
دویدم طرفش.داغی گلوله، شکمش را شکافته بود. مچ دست هایش را گرفتم ،قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می رفتم ،به زحمت می کشیدمش سمت خودم ،پاهایش تکان می خورد و رد خون می ماند روی زمین،نگاهش از خاطرم دور نمی شود مات شده بود.با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه،رنگ به رخسار زن نمانده بود.زدم توی صورتش و فریاد کشیدم ،نفس بکش.ولی بی جان تر از این حرف ها بود محکم تر زدم شاید به هوش بیاید فایده نداشت دست انداختم و بچه را از شکم پاره زن بیرون آوردم،به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد ،این رقمی اش را ندیده بودم. دلم می خواست فریاد بزنم .باور نمی کردم نتوانسته ام هیچ کاری برایش انجام بدهم ،جنازه مادر و بچه ماند کنار هم ،مدام فکر می کردم بچه دیگری داشت یا نه؟الان چند نفر چشمشان به راه مانده تا زن جوان برگردد خانه؟اصلا چرا گذاشته اند زن پا به ماه تنها بیاید توی خیابان؟ولی هیچ کدام از این سوال ها جواب نداشتند ،فکر کردم این زن ،فقط یکی از هزاران قربانی ظلم محمد رضا شاه بود. تا آن موقع ،جنگ و تیراندازی و کشته ندیده بودیم سرمان گرم زندگی خودمان بود ،وقتی یکی تیر می خورد ،بین مردم ولوله می افتاد ،حتی بعضی از مردها گریه می کردند.صدای جیغ زن ها بلند می شد .زخم گلوله و شکافی که به گوشت و پوست آدمیزاد می انداخت برای مردم تازگی داشت. تا چند وقت دل و دماغ نداشتم خاطره آن روز از پیش چشمم کنار نمی رفت.خیلی غصه دار شده بودم.به امام زمان متوسل شدم نذر کردم چهل هفته بروم جمکران تا بلکه شر این رژیم و جنایت هایش زودتر از سر مردم کنده شود.حالا اینکه من هر بار با چه سختی و مکافاتی خودم را تا جمکران می رساندم هم ماجرایی بود. یادم نمانده هفته چندم بود،بالاخره یک بار توی خیابان آذر گیر افتادم.رفتم بازار برای تظاهرات و بعدش می خواستم خودم را برسانم جمکران که درگیری شدید شد.کماندوها ریختند بین مردم و هر کسی طرفی فرار کرد.همین طور که می دویدم ،رسیده بودم به خیابان آذر،پریدم داخل یک مغازه قصابی تا رد گم کنم صاحب مغازه آمد چادرم را کشید و از مغازه اش بیرونم کرد داد زد سرم که بیا برو بیرون،واسه من شر درست نکن.همین شماهایید اینا رو انداختین به جون مردم ،اگه شما بنشینید تو خونه هاتون ،این از خدا بی خبرها با مردم کار ندارن. ماتم برد،ولی خودم را نباختم ،رفتم و ایستادم گوشه پیاده رو کمی که اوضاع آرام شد ،خودم را رساندم سر خیابان.تاکسی جلوی پایم ترمز کرد.گفتم:آقا من می خوام برم جمکرون گفت:خواهر می دونی چقدر راهه؟روی پل جمکرون دو تا ماشین سرباز گذاشتن.تنها می خوای بری چیکار؟هیچ کس اونجا رفت و آمد نمی کنه. ...❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده آ_شرق 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_هفت گفتم :باشه با یه ماشین دیگه میرم.حرکت نکرد .همان طور که سرش را ت
✨💫✨ همین طور پایم روی لبه ی حوض جلوی مسجد بود و خم شده بودم بند کتانی ام را ببندم که صدایی به گوشم خورد خواهر کجا می رید؟چشم گرداندم دیدم راننده ی یک سواری است.داخل ماشین هم یک بچه و یک پیرمرد نشسته اند گفتم :برادر اگه محبت کنی منو تا پای بقیع برسونی،بقیه راهو خودم میرم حرفش را تکرار کرد می خوای بری کجا؟گفتم خونه م صفاییه س دوره. شما تا همون بقیع ببر.گفت:بیا بشین من را آورد تا صفاییه گفت:خونه ت کجاست؟گفتم آقا خجالتم نده دیگه خودم میرم.دوباره پرسید کوچه را آدرس دادم من را سر کوچه پیاده کرد و گفت:شما هم ناموس مایی چه فرقی می کنه؟ با این جمکران رفتن ها ،دلم آرام شد اطمینان داشتم زحمت مردم و خون جوان ها هدر نمی رود.حالا با یقین بیشتری چسبیده بودم به مبارزه.رژیم هم کم نمی آورد ،همه ی توانش را گذاشته بود.بعضی وقت ها که از دست مامور ها فرار می کردیم،لعنتی ها این قدر زیاد بودند که فکر می کردم شاه هر چه مامور داشته،فرستاده قم ،یک بار نزدیک بود گیر بیفتم.توی خیابان چهار مردان ،نزدیک مسجد چهار مردان بودم که دیگر نفس کم آوردم.دور و برم را نگاه کردم یک جایی قایم شوم ،هیچ کجا به چشمم نیامد .جلوی چایخانه ی مسجد ،یک سکوی بلند بود.پایم را گذاشتم روی سکو و نمی دانم از آن ارتفاع چطوری خودم را بالا کشیدم و پرت کردم داخل چایخانه.در را بستم و چپیدم زیر پارچه ای که جلوی جاظرفی آویزان کرده بودند.صدای قلبم را می شنیدم.هی صلوات می فرستادم تا ندیده باشند که پریده ام اینجا.نیم ساعتی گذشت و خبری نشد،خیالم راحت شد. از گوشه ی در سرک کشیدم،دیدم یک مامور،پسر نوجوانی را گیر انداخته،نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرئت ندارد فرار کند.بچه از داغی زیر پایش،نه می توانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند.هی پایش را بر می داشت و می گذاشت زیر لب زمزمه کردم یا حضرت زهرا مادر کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم ،چادرم را در کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون ،دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم :بدو نترس .حالا من بدو ،بچه بدو،مامور بدو.همین طور که می دویدیم ،به بچه گفتم بپیچ تو کوچه بعدی،برو کاریت ندارن.می دانستم مامور از من لجش گرفته،با بچه کاری ندارد و می آید دنبال من.همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم و مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود.نفس کم آوردم،وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق ،پای تیر ،دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا.مامور پشت سرم بالا آمد .همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین.تا خودش را جمع و جور کند ،خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام ها دویدم تا خانه ای را پی اش بودم ،پیدا کردم.همه ی پشت بام ها به هم راه داشتند.اگر جسارت داشتی ،نمی ترسیدی و می توانستی بپری و بدوی،راحت می شد راه را پیدا کنی. .....❣️ 💠 مرکز فرهنگی خانواده آ_شرقی 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_پنج یک روز نشستم کنارش و سر حرف را باز کردم تا از دلش با خبر بشوم
باید فکری می کردیم تازه اگر قرار بود مشتری هم رفت و امد کند، شرایط سخت تر هم می شد.بچه ها می گفتند حالا کو مشتری. ولی دلم روشن بود. محمد دستش تمیز بود. لباس هایی را که می دوخت ،دیده بودم مردانه دوزی می کرد،ولی دوخت تمیز ربطی به لباس مردانه و زنانه ندارد. من هم خیاطی سرم می شد، می دانستم از پس کار بر می آید. خودش هم بچه ی خوش صحبت و خنده رویی بود. می توانست زود با آدم ها جوش بخورد و جای خودش را باز کند. فکرم رسید به زیر زمین. هم درب مستقل داشت که به خیاط باز می شد، تا مشتری که حتما مرد بودند راحت بتوانند رفت و آمد کنند، هم بزرگ بود. مشکل فقط اینجا بود که کلی چرت و پرت داخلش جا داده بودم. محمد نگذاشت دست به چیزی بزنم. گفت: خودم تمیزش می کنم. با فاطمه و مریم دست به دست هم دادند و زیر زمین دو روزه شد یک کارگاه دنج. حالا مانده بود مشتری، و البته روزی دست خداست. باید برایش فکری می کردم .رفتم و از توی بقچه، یک پارچه بیرون کشیدم. بنفش بود با گل های ریز سفید. بردم و گذاشتم روی میز محمد و گفتم: اوستا من بیام برای پرو؟ چشم های محمد برق زد. دو روز بعد که داشت یقه لباس را توی تنم درست می کرد و قد آستینش را اندازه می زد، این من بودم که نفس راحت می کشیدم و چشم هایم می درخشید. آن اوایل ،محمد مشتری نداشت. بیشتر برای بازار سری دوزی می کرد. اگر پیش می آمد برای فامیل، دوستی یک پیراهن می دوخت، اما کم کم کارش رونق گرفت. دستش گرم شده بود و حتی سفارش های بازاری را هم زودتر تحویل می داد و می توانست بیشتر کار بگیرد. یکی دو تا پیراهن که دوخت و تحویل داد،خودش را ثابت کرد. همان طور که دوست داشت، شد. دستش رفت توی جیب خودش و مستقل شد. طبع این بچه از اول هم با بقیه فرق داشت. تعریف بیخودی نمی کنم. من به غیر محمد ،آن موقع چهار تا بچه دیگر هم داشتم. همه شان هم پاره تنم بودند، ولی فقط محمد بود که الله اکبر اذان ،سر و صورتش از آب وضو خیس بود و راهی مسجد. این قدر وقت نماز برایش مهم بود که می دانستم محال است آن موقع راضی شود پای کار دیگری بایستد و همه ی این ها در حالی بود که هنوز تکلیف نشده بود. یک بار برای نماز صبح خواب ماند .نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش و چشم هایش را باز کرده بود با صدای گریه اش خودم را رساندم توی اتاق نشسته بود میان رختخوابش و با گریه پشت سر هم می گفت: چرا بیدارم نکردید؟نمازم قضا شد،خوب شد؟حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم و همان هم شد. شب ها کم می خوابیدم ،صبح ها زود از خواب بیدار می شدم و کارمان لنگی نداشت گاهی همسایه ها می گفتند:خانم سادات شما خسته نمیشی؟ما دست به دست هم کار می کنیم بعد میریم خونه استراحت می کنیم و بر می گردیم. ... 🌙 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_شش باید فکری می کردیم تازه اگر قرار بود مشتری هم رفت و امد کند، شرایط سخ
شما یه ساعتی نشستی، هنوز روی پا داری جمع و جور می کنی ،جا به جا می کنی.از حرفشان خنده ام می گرفت .گاهی خودم از خودم همین سوال ها را می پرسیدم ،ولی جوابی نداشتم .واقعا خسته نمی شدم یا کمی که استراحت می کردم ،زود سرحال می شدم . ما حتی توی مهمانی هایمان هم برای جنگ کار می کردیم دو تا سینی نخود و لوبیا می گذاشتیم کنار دستمان،هم حال و احوال می کردیم،هم برای آش آخر هفته حبوبات پاک می کردیم یک روز هم دیگ بار می گذاشتیم جلوی در و آش را برای کمک به جبهه می فروختیم.یکی دو باری همین اهل محل و در و همسایه خبر دار شدند و آش ،فروش رفت و پول نسبتا خوبی دستمان آمد،بعد فکر کردم مقدار آش را بیشتر کنم و بفرستم برای اداره ای ،جایی،خدا به این کار هم برکت داد.حالا دیگر هم برای جبهه کار می کردیم و اجناس می فرستادیم ،هم کمک نقدی داشتیم ،برای اینکه یک رزمنده وسط آن خاکریز ها خنده روی لب هایش بیاید و بفهمد اینجا توی شهر ما به فکرشان هستیم.برای اینکه دینم را به اسلام داده باشم ،هیچ کاری را عار نمی دانستم هر جا راهی بود،خودم را می رساندم .خانم های پایگاه هم لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند درست است که من با میل خودم آن کارها را شروع کرده بودم ،اما اگر کمک دوست و همسایه و فامیل نمی رسید ،از عهده ی کار بر نمی آمدم همین پایگاهی که توی خانه خودم و از یک اتاق و هال و خیاط شکل گرفت و همان جا هم ماندگار شد .پشت به پشت هم از پس هر کاری بر آمده بودیم حالا گاهی با سختی و زحمت بیشتر،گاهی با کم خوابیدن ،گاهی با زدن از تفریح و خوشی ،بالاخره نمی گذاشتیم در پایگاه بسته شود.من اصلا فکرم نمی کردم اینجا خانه ی من است .صبح به صبح که در خانه را باز می کردم.می گفتم اینجا پایگاه حضرت زهراست.هر کاری کردید برای خانم است هر گلی زدید به سر خودتان زدید.انها هم به من محبت داشتند و حرفم بینشان خریدار داشت .با شور و شوق کار می کردیم .هر چند آخرش خیلی کارها گردن خودم بود و می دانستم چی به چی است ،ولی اگر کمک مردم نبود ،از دست یک زن تنها با چند تا بچه دور و برش ،چقدر کار بر می آید مگر؟ ماشین های یخچال دار بزرگ می آمدند و مرغ می آوردند ،جمع می شدیم توی حیاط .سی چهل تا چاقو داشتیم .دو نفر دو نفر می نشستند دور یک سینی بزرگ و مرغ ها را خرد می کردند ،چاقو تیز بود ،در می رفت و گوشه ی انگشت کسب را می برید ،طرف بلند می شد ،پارچه باریکی را چند دور می چرخاند و گره می زد دور انگشتش ،خونش که بند می آمد ،دستش را آب می کشید و دوباره می نشست سر جایش اگر تابستان بود،صبر می کردیم کمی از هرم آفتاب داغ قم بیفتد ،بعد زیر سایبانی که با چند تا چادر رنگی درست کرده بودیم ،تنگ هم می نشستین و کار می کردیم.آنهایی که از اول نشسته و چند ساعت کار کرده بودند را با اصرار و خواهش نی فرستادم داخل خانه،کمی که می گذشت یکی شان با پارچ شربت آبلیمو بر می گشت .جگرمان خنک می شد دعا می کردیم دستش برسد به ضریح ساقی کربلا و چشم های همه مان خیس می شد با آمین گفتنمان. ..... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_دو زبانه‌ی قفل را کشیدم و گفتم:《 خوش اومدی مادر، محمدم. بیا تو.》 ساکش را
می‌گفت:《 حاج آقا! یعنی شما میگی چون سنّم کمه، برای خدمت به اسلام و ایستادن جلوی ظالم کم بیارم؟》همین حاج آقا را که می‌گفت. حاجی خنده می‌آمد روی لبش لا اله الا اللهی می‌گفت و بلند می‌شد قرآن را از سر طاقچه برمی‌داشت و مشغول قرائت می‌شد. هیچ‌وقت، نه دلش آمد به محمد جدی بگوید خلاف میلش قدمی بردارد و مجبورش کند، نه به من. حاجی می‌رفت، محمد می‌رفت، من می‌ماندم با دنیایی از کار و دعای خیرِ هرکسی که می‌فهمید توی خانه‌مان چه خبر است. جمع ما یکی دوباری هم واسطه خیر شد و چندتا جوان را دست به دست هم دادیم و فرستادیم خانه‌ی بخت. بین آن همه سرشلوغی، نزدیک آمدن‌های محمد که می‌رسید، گوشم به زنگ بود و چشمم در. همیشه سحر می‌رسید. دفعه قبلی که آمده بود، چند ساعت مانده بود پشت در. ساعت هشت صبح بود که با صدای زنگ از خواب پریدم. سر سجاده خوابم برده بود. روز قبلش آن‌قدر کار کرده بودم که از خستگی نمی‌توانستم روی پا بایستم. صبح بعد از نماز، چشم‌هایم روی هم رفت. زنگ در که صدا کرد، حاج حبیب هم بیدار شد و نشست توی رختخوابش. پشت در محمد ایستاده بود با دوتا نانِ سنگک تازه توی دستش. گفت:《 خانم سادات! چایی‌تون حاضره؟》از ذوق دیدنش سروصورتش را بوسیدم. تا بساط صبحانه را آماده کنم، نشست توی آشپزخانه وَردستم و از احوال و اخبار پرس‌و‌جو کرد. سه چهار روز پیش تلفن زده بود، ولی حرفی از آمدن نه. از حرف‌هایش فهمیدم فرصت کوتاهی داشته و آمده خانه یک سری به ما بزند. گفت:《 صبح زود که رسیدم، رفتم نماز مسجد. بعدش اومدم و زنگ زدم. ولی انگار نشنیدین. گفتم حتما خوابین. دوباره برگشتم مسجد و رفتم تو پایگاه کمی خوابیدم. بعدش هم نونوایی و حالا هم اینجام.》ماتم برد. پرسیدم:《 محمد! مامان مگه شما کلید نداری؟ من صبح این‌قدر خسته بودم متوجه صدای زنگ در نشدم. خب چرا بیشتر زنگ نزدی؟ مادر خونه رو گذاشتی، رفتی تو پایگاه بسیج خوابیدی؟》خیلی ناراحت شدم. گفتم بچه خسته و کوفته آمده و کسی در را برایش باز نکرده. همین‌طور که داشتم سوال پیچش می‌کردم و سفارش می‌کردم که کلیدش را همیشه همراه داشته باشد، سرش را انداخت پایین و گفت:《 کلید داشتم مامان. ولی خب نخواستم بی‌هوا وارد خونه بشم. گفتم شاید با لباس راحتی خوابیده باشین.》 چه داشتم بگویم؟ ظرف پنیر را گذاشتم کنار نان سنگک و حاج حبیب را صدا زدم تا بیاید برای صبحانه. برایم درس شد؛ هم حرف محمد، هم گوش به زنگ بودنم برای آمدنش. زنگ در که کوتاه صدا کرد، پریدم. چادر به سر، کلید چراغ راهرو را زدم و رفتم پشت در. لنگه در را که کشیدم به سمت خودم و میان دو لنگه فاصله افتاد، سرک کشیدم بیرون تا محمد را ببینم. کوچه تاریک بود. یک باریکه‌ی نور از چراغ ضعیف راهرو افتاده بود توی کوچه. یک شبح سیاهی ایستاده بود کمی دور تر از در. شبحی که اصلا اندازه محمد نبود، نصف جثه‌ی او بود. مطمئن شدم این سایه‌ی ضعیف و کم‌جان، محمد نیست. خودم را کشیدم داخل و داشتم در را می‌بستم که صدای آشنایی پیچید توی کوچه.《 مامان نشناختی؟ محمدم.》 ..... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_یک قرآن و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم
چشمم افتاد به انگشت‌های حاج حبیب که دانه‌های تسبیح را دوتا دوتا رد می‌کردند و صدایش را می‌شنیدم:《 خانم سادات! چیزی رو که واسه خدا دادی، دیگه چشمت پی‌اش نباشه.》 چشمم پی محمد نبود. اگه پسر دیگری داشتم، او را هم راهی می‌کردم؛ حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هروقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده‌ها خسته شدی، بمان خانه پیش بچه‌ها، خودم می‌روم و جرئت را پر می‌کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی. اما مادر بودم و محمد را از ریشه‌ی جانم داده بودم و آن شب مثل کسی بودم که چیزی از وجودش کنده شده باشد. رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هرچه این پهلو به آن پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم، خواب به چشمم نیامد. بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم. به حضرت زینب 'سلام‌الله‌علیها' توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمئن خانم، تا مرا شرمنده نکند. مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود، روسیاه شوم. فکر می‌کردم از دریای صبر بی‌بی قدر یک‌ذرّه هم به من برسد، برایم بس است. خدا صدایم را شنید. بعد از روضه‌ی تک‌نفره و توسلم، آرام گرفتم. تمام اضطراب و دل نگرانی‌هایم را همان‌جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم. دو سه روز از مراسم چهلم پدرشوهرم می‌گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود. مهمان‌هایی که از تهران آمده بودند، برگشتند و من ماندم میان دنیایی از کار. یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته‌بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد، یک طرف هم ریخت‌و‌پاش‌ های مهمانداری. خواهرشوهرم گفت:《 اشرف سادات! دست تنها که نمی‌تونی این همه کار انجام بدی.》و ماند برای کمک. دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم. خانم‌های پایگاه هم مشغول بودند. نزدیک ظهر بود. آفتابِ بی‌رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق. چندتا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می‌رفتم سمت دری که به حیاط باز می‌شد. از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد. من توی حال و هوای خودم، حواسم پیِ صداهایی که می‌شنیدم، نبود؛ اما گوینده‌ی رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد، همان‌جا جلوی درِ شیشه‌ای حیاط، که آفتاب ازش رد شده بود و می‌شد چرخ زدنِ گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید، خشکم زد. محمد آمد جلوی چشمم؛ شب آخری که باهم حرف زده بودیم، دم رفتنش که چندبار گفته بود خوب نگاهش کنم. یقین داشتم خواسته‌اش را از خدا گرفته، برگشتم و به خواهرشوهرم گفتم:《 فکر کنم دوباره مهموندار بشیم. نمی‌خواد خیلی جمع‌وجور کنیم. همه‌ی این وسیله‌ها دوباره لازممون میشه.》 ساعت را نگاه کردم، تا اذان چیزی نمانده بود. همه چیز را رها کردم، لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد. تا شب هم سرم گرم کارهایم بود. باید تدارک یک مراسم دیگر را می‌دیدیم. ... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_چهار ابرو در هم کشیدم و گفتم :اگه بهم بگید یه جا میرم و پیداش می کنم نگ
خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های ریز سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند. چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم:خوش به حالت مادر ! حال تو که گریه کردن نداره. صدای صلوات و گریه و همهمه ی اطرافم پیچید توی سرم. خیلی سریع، روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا. به دامادم گفتم: تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن .تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبردار میشن بیان خونه بهتره. هاج و واج نگاهم کرد دوباره حرفم را تکرار کردم و اضافه کردم تا حاجی رو خبر کنیم و بیاد .اگه موقع دفن محمد نباشه ،تا اخر عمر چشمش به راه این بچه می مونه. بچه ها هم رسیده بودند ،تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد آقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند. من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره برگشتیم خانه. خبر کردن حاجی کمی طول کشید. تعاونی و شماره ی بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند ،حاج حبیب را برگردانند.گویا آنها هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و به جای رفتن به داراب ،بیاید تهران ،البته حاج حبیب که تنها نبود،تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانشان شهادت محمد را خبر داده بودند ،ولی حاجی چیزی نمی دانست. من بیشتر از همه نگران او بودم کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهاد را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سوء استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد. پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ،ولی حاجی نیامد نه آن شب،نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم .یک دلم مانده بود پیش محمد ،یک دلم پیش حاج حبیب.کورمال کورمال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سروصدا بیاورمشان پایین .حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم .کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قران تا بعدا لازم نباشد دنبالشان بگردم .رفتم توی حیاط سوز هوای آن موقع سال،آن هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم .هوا آن قدر گرفته و ابر بود که هر چه توی آسمان گشتم ،نتواتستم ماه را پیدا کنم .یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم .می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود .همسایه ها جمع می شوند ،بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در.باید جلوی مهمان های محمدم در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد.پس خیلی فرصت نداشتم .... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_شش اگر نمی رفتم ،یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مج
فقط صدای باد بود و قدم برداشتن من گاهی تند می شد و گاهی کند ،سروصورتم را بیشتر پوشاندم .بهشت معصومه وسط بیابان بود و سرمایش بیشتر،وقتی دستم را کوبیدم به در فلزی نمی فهمیدم دست من سردتر است یا آن تکه آهن طوسی رنگ که چراغی کوچک بالایش روشن بود.دعا دعا می کردم هر کسی داخل است زودتر از خواب بیدار شود که صدای خواب آلود و ریز یک جوان بلند شد دریچه ی کوچک فلزی روی در را باز کرد مرا که پشت در دید خواب از سرش پرید چشمان خواب آلودش را مالید و زیر لب سلامم را جواب داد. در جواب نگاه پر از تعجبش گفتم :اومدم بچه م رو ببینم و برم خیلی هم طولش نمیدم میشه در رو باز کنی؟دعات می کنم. یک جوری نگاه کرد که بنده ی خدا توی این سرما خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در،خب معلوم است که نمی شود منتها ادب کرد و با احترام گفت:ببخشید،ولی نمیشه نمی تونید بیایید داخل. سماجت کردم دوباره خواسته ام را گفتم :نگو نمیشه شما اجازه بده من بیام داخل .اگه داد و قال و گریه کردم بیرونم کن فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن ،بچه م رو ببینم ،همین. دریچه کوچک را بست و در آهنی روی پاشنه چرخید ،صدای زمخت لولاهای خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن ،سکوت اطرافمان را شکست.خیلی وقت نداشتم از دور صدای الله اکبر اذان بلند شد یک صدای خفیف و خفه گفتم :میشه اول نماز بخوانم؟فقط یه مهر بهم بدی بسه. یک موکت کوچک خاکی انداخت رو به قبله و جانماز کوچکی گرفت طرفم و گفت:راحت باشید.سلام نماز را دادم و تسبیحات حضرت زهرا را که گفتم ،سریع بلند شدم .جوان نبود ،صدا بلند کردم پیدایش شد. سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند ،گرفتم آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم ،ته یک راهروی نیمه تاریک در اتاقی را باز کرد و خودش کنار ایستاد .سرمایی که از اتاق هجوم آورد طرفم ،با سرمای بیرون فرقی نمی کرد ،تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد ،تمام وجود آدم را فرا می گرفت .زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم ،نمی دانم میان چند تا گشتم اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم.عکس محمد و نگاه آشنایش ،صدایم زد چادرم کشیده می شد روی زمین ،آرام رفتم سمتش ،به سرباز رو کردم و گفتم:میشه ببریمش بیرون من چند دقیقه باهاش حرف دارم اینجا خیلی سرده چادرم را بستم دور کمرم ،یک طرف تابوت را من گرفتم طرف دیگر را دست های سرباز جوان بلند کرد .تابوت را گذاشتیم توی راهرو جوان ،کلید برق را زد ،نشسته بودم کنار تابوت پسرم ،زانوهایم می خورد به دیواره ی تابوت ،پرچم رویش را کنار زدم تخته ی نازک در تابوت را برداشتم اول سر تا پایش را نگاه انداختم و دقیق شدم..... ..... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_چهار هوشیارم مطمئن و حواس جمع ،پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم ش
از دلم رد شد ،حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده ی محمد را دوباره نمی دیدم. زیر لب می گویم:خدا ازت راضی باشه محمد جان،سربلندم کردی عزیزم کردی. از اطرافم ،از دور و نزدیک ،صدای گریه ی مرد و زن می آید ،ولی صدای حاج حبیب نیست.چشم می چرخانم و می بینم یکی از جوان های فامیل قلم دوشش کرده،تا با آن جثه ی کوچک و نحیف،توی دست و پا نباشد حاجی روی شانه ی جوان هم گریه اش بند نمی آید ،از کمر تا شده و با آستین پیراهن،اشکش را پاک می کند. موقع گریه کردن ،دستش را روی پا یا پیشانی اش می زند و مردم از دیدن حال و روزش به گریه می افتند. بغضی که دم گلویم گیر کرده را قورت می دهم .محکم پلک می زنم تا نگاهم شفاف شود . تو شهیدی مادر،پیش خدا خیلی مقام داری،منو دعا کن، همیشه دعا می کردم عاقبت به خیر بشی،حالا دعام مستجاب شده،عاقبت به خیری مگه گریه داره؟ برای محمد بی قراری نمی کردم،ولی می دانستم تا آخر عمرم فراموشش نمی کنم.تا آخر عمرم همین طور برایش حرف می زنم و نگاهش می کنم.انگار نشسته باشد روبه رویم و صدایم را بشنود. خدایا شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم منتی هم نیست ولی صبرش رو خودت به من بده نکنه خجالت زده ی عمه جانم بشم. دستم را شل می کنم و از صورت محمد بیرون می کشم .محمد مثل یاکریم تیر خورده با پلک هایی که بسته اند و بال هایی که هنوز خونی و گرمند ،می ماند روی خاک مثل وقت هابی که یک طرفی می خوابید و دستش را می گذاشت زیر صورتش ،از بالا کسی تلقین می خواند دستم روی شانه ی محمد تکان می خورد،جمله ها را تکرار می کنم عرق سردی از لای موهایم تا کمرم شره می کند .کف پایم از سرمای خاک بی حس شده اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم اباعبدالله بالای سرش می رسند و او را با خودشان می برند ،حتما از غصه ی اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی این خاک سرد و نمناک،دق می کردم. شال سبزم را از دور گردنم باز می کنم ،می بوسم و می گذارم روی چشم هایم ،بعد هم می اندازم روی صورت محمد. هر چه خواسته بوده را مو به مو انجام داده ام.از خودم می پرسم تمام شد؟محمد تمام شد یا تازه شروع شده؟ با صدای لرزان و نگران حاج حبیب به خودم می آیم ،نگران حالش می شوم دستم را می گیرم به لبه ی سفت قبر و با زحمت ،پاهایی را که چسبیده به خاک شهید کم سن و سالم،از زمین بلند می کنم و با یک یاعلی خودم را بالا می کشم .سر تا پایم خاکی شده ،رنگ چادرم دیگر مشکی نیست. .....
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_شش از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد ا
نبودن محمد دلم را چنگ می زد اما کاری نکردم انگشت نما شوم .داغ جوان شوخی نیست یکی یکی یادم می امد محمد تا روز شهادتش چند بار خطر و بلا از سرش گذشته بود .انگار چند باره از خدا گرفته بودمش اما با قسمت نمی شود جنگید. روزی اش چیز دیگری بود و خوشا به حالش که خوش روزی بود. بوی محرم می آمد و همه می دانستند برنامه ی زندگی ما در آن دهه معلوم است .روضه رفتنمان را برای هیچ کاری تعطیل نمی کردیم این شد که زودتر قرار و مدار گذاشتند و یکی دو روزی برای آب و هوا عوض کردن رفتیم کرمجگان. نشسته بودم توی ایوان خانه باغ که دیدم نوه ام ،مسعود ،روی پله ها تلو تلو می خورد اگر نمی جنبیدم ،با سر به زمین می خورد .بچه را روی هوا گرفتم ،ولی پای خودم لیز خورد و از میان نرده رد شد و گیر کرد .تعادلم را از دست دادم و با سر خوردم به سیمان کنار جوی آبی که از بغل باغچه می گذشت .بچه ها کمک کردند و پایم را از میان نرده آزاد کردند ،ولی هم سرگیجه داشتم و عقب سرم اندازه ی یک گردو باد کرده بود ،هم نمی توانستم پایم را تکان بدهم ،دید چشم هایم تار شده بود همه را فقط یک شبح می دیدم و نمی توانستم آدم ها را از هم تشخیص بدهم. دکتر درمانگاه بعد از معاینه ی سطحی ،سفارش کرد زودتر برگردیم قم و برای عکس و آزمایش بروم بیمارستان ،وقتی رسیدیم قم ،بهتر شدم دیدم واضح شده بود و سرگیجه نداشتم زیر بار حرف بچه ها نرفتم ،حوصله ی بیمارستان و دکتر و معطلی اش را نداشتم ،ولی اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم گفتم به جای بیمارستان مرا ببرید پیش حاج ممد شکسته بند تا به پایم نگاهی بیندازد آن بنده ی خدا هم کمی استخوان پایم را بالا و پایین کرد و گفت تمام شد ولی من هنوز درد داشتم ،نمی توانستم کف پایم را روی زمین بگذارم ،یک طوری درد می پیچید توی پایم که تا مغز سرم می رفت هر چقدر خواستم به روی خودم نیاورم فایده نداشت .راضی شدم بروم بیمارستان ،بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم خودم را می شناختم خلقم تنگ می شد ،حوصله نمی کردم بنشینم گوشه ی خانه و دست و پایم بسته باشد همین شد که قبول نکردم .دوباره همان باند و پارچه ها را بستم و برگشتم خانه. ورم پشت سرم هم این قدر اذیت داشت که شب ها برای این پهلو به آن پهلو شدن ،نمی توانستم سرم را روی بالشت بچرخانم .از خواب بیدار می شدم ،می نشستم و خودم را جا به جا می کردم. هفت هشت روزی این وضع را تحمل کردم گاهی برای روضه ،خودم را لنگان لنگان می رساندم خانه ی در و همسایه .می نشستم یک گوشه و حسرت می خوردم .با خودم می گفتم اشرف سادات می بینی زمین گیر شدی؟مگه بی لیاقتی چطوریه؟دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه .یه استکان نشستی تو این چند روز . این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود.غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد. ..... 💞@MF_khanevadeh
دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه ی حاج آقا حسینی را گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت ،چند تا یا حسین بگویم. آخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم .یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم ،دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ،ولی من هر طور شده ،با خواهش و اصرار ،کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم .از کارهای ساده و معمولی گرفته،تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم .پوست دستم را که از کار زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده ،چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین. محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک ،خودشان راه بلد،مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها ،کار هر ساله شان بود .چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند. تا ان روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام .بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم :حاج اکبر مسجد چه خبر؟کاری هست؟جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده،ولی آدم کم داریم.ببین می تونی چند تا خانم ها رو سفارش کنی بیان.ماشالا همه میرن روضه،هیچکی واسه کار نمی مونه .شما بودی بقیه رو راه مینداختی ،که خودت این طوری گرفتار شدی. گفتم پام شکسته ،ولی هنوز زنده ام و نفس دارم .میام هر طوری شده ،خدا رو چه دیدی .شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که خای اگر راه نمی رفتم هم درد داشت،چه برسد به اینکه بخواهم بایستم،یا سخت تر از آن بخواهم قدم بر دارم. کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها ،آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم .پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم ،با کمک محمد آقا ،دامادم ،سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم .نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت ،یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم. به جز من ،چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند .از دیدنم ذوق کردند ،خودم هم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر نشده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم .نیتشان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند ،کوتاه آمدند و سفره ی سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جابه جا شوم.دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا را شکر می گفتم .توی دلم دعا می کردم. .... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_نه توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که م
نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح ،چشم هایم باز شد ،دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از قبل مانده بود کنار رختخوابم ،وضو گرفتم .نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم ،سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم .خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم ،دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا. مثل اخر شبی که با حسرت گذرانده بودم و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم ،صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم ،من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم ،یقین کردم صدای سعید آل طاهاست توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت .می خواستم با همان عصا ها هر چقدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد ،بروم دسته شان را ببینم ،داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد. آرام گرفتم ،خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم .دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و می رفتند سمت محراب ،سعید هم وسط دسته ،دم می داد.چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم ،بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینه ش و قربون صدقه ت میره خدا حفظت کنه واسه مادرت. یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه می کوبید و سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شود و نوحه بخواند ،هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت :پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه. شک کردم ،یقین کردم ،گیج شده بودم ،دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم :سعید که شهید شده اینجا چه می کنه؟تعادلم داشت بهم می خورد ،پرده را انداختم .عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم ،با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود ،دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد .زل زل نگاهش می کردم .چشمش که به من افتاد ،به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم .ایستاد رو به رویم ،دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش ،نمی دانستم چه کار کنم .کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش .برخلاف همیشه که تاب نمی اورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید ،این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام .از خودم جدایش کردم .خوب نگاهش کردم باورم نمی شد ،پرسیدم :محمد تویی مامان؟ ..... 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#_هفت_شهر_عشق #قسمت_چهارم پاسی از شب گذشته است. نامه رسانی وارد مدینه می شود و بدون درنگ به سوی قص
امیر مدینه هرچه فکر می کند به نتیجه ای نمی رسد. سرانجام تصمیم می گیرد که با مَروان مشورت کند. مَروان کسی است که از زمان حکومت عثمان، خلیفه سوم، در دستگاه حکومتی حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب کرده بود. مروان در خانه خود نشسته است که سربازان حکومتی به او خبر می دهند که باید هر چه سریع‌تر به قصر برود. مَروان حرکت می کند و خود را به امیر مدینه می رساند. امیر مدینه می گوید:《ای مَروان! این نامه از شام برای من فرستاده شده است، آن را بخوان.》 مروان نامه را می گیرد و با دقّت آن را می خواند و می گوید: _ خدا معاویه را رحمت کند، او بهترین خلیفه برای این مردم بود. _ من تو را به اینجا نیاورده ام که برای معاویه فاتحه بخوانی، بگو بدانم اکنون باید چه کنم؟ من باید چه خاکی بر سرم بریزم؟! _ ای امیر! خبر مرگ معاویه را مخفی کن و همین حالا دستور بده تا حسین را به اینجا بیاورند تا از او، برای یزید بیعت بگیری و اگر او از بیعت خودداری کرد، سر او را از بدن جدا کن. تو باید همین امشب این کار را انجام بدهی، چون اگر خبر مرگ معاویه در شهر پخش شود، مردم دور حسین جمع خواهند شد و دست تو دیگر به او نخواهد رسید. سخن مروان تمام می شود و امیر مدینه سر خود را پایین می اندازد و به فکر فرو می رود که چه کند؟ او به این می اندیشد که آیا میتوان حسین 'علیه السلام' را برای بیعت با یزید راضی کرد یا نه؟ مروان به او می گوید:《حسین، بیعت با یزید را قبول نمیکند. بخدا قسم، اگر من جای تو بودم هر چه زود تر او را می کشتم.》 مروان زود میفهمد که امیر مدینه، مرد این میدان نیست، به همین دلیل به او می گوید:《 از سخن من ناراحت نشو. مگر بنی هاشم، عثمان (خلیفه سوم) را مظلومانه نکشتند، حالا ما میخواهیم با کشتن حسین، انتقامِ خون عثمان را بگیریم.》 .... 💞@MF_khanevadeh