❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_دو زبانهی قفل را کشیدم و گفتم:《 خوش اومدی مادر، محمدم. بیا تو.》 ساکش را
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هفتاد_سه
میگفت:《 حاج آقا! یعنی شما میگی چون سنّم کمه، برای خدمت به اسلام و ایستادن جلوی ظالم کم بیارم؟》همین حاج آقا را که میگفت. حاجی خنده میآمد روی لبش لا اله الا اللهی میگفت و بلند میشد قرآن را از سر طاقچه برمیداشت و مشغول قرائت میشد. هیچوقت، نه دلش آمد به محمد جدی بگوید خلاف میلش قدمی بردارد و مجبورش کند، نه به من.
حاجی میرفت، محمد میرفت، من میماندم با دنیایی از کار و دعای خیرِ هرکسی که میفهمید توی خانهمان چه خبر است. جمع ما یکی دوباری هم واسطه خیر شد و چندتا جوان را دست به دست هم دادیم و فرستادیم خانهی بخت. بین آن همه سرشلوغی، نزدیک آمدنهای محمد که میرسید، گوشم به زنگ بود و چشمم در. همیشه سحر میرسید. دفعه قبلی که آمده بود، چند ساعت مانده بود پشت در. ساعت هشت صبح بود که با صدای زنگ از خواب پریدم. سر سجاده خوابم برده بود. روز قبلش آنقدر کار کرده بودم که از خستگی نمیتوانستم روی پا بایستم. صبح بعد از نماز، چشمهایم روی هم رفت. زنگ در که صدا کرد، حاج حبیب هم بیدار شد و نشست توی رختخوابش. پشت در محمد ایستاده بود با دوتا نانِ سنگک تازه توی دستش. گفت:《 خانم سادات! چاییتون حاضره؟》از ذوق دیدنش سروصورتش را بوسیدم. تا بساط صبحانه را آماده کنم، نشست توی آشپزخانه وَردستم و از احوال و اخبار پرسوجو کرد. سه چهار روز پیش تلفن زده بود، ولی حرفی از آمدن نه. از حرفهایش فهمیدم فرصت کوتاهی داشته و آمده خانه یک سری به ما بزند. گفت:《 صبح زود که رسیدم، رفتم نماز مسجد. بعدش اومدم و زنگ زدم. ولی انگار نشنیدین. گفتم حتما خوابین. دوباره برگشتم مسجد و رفتم تو پایگاه کمی خوابیدم. بعدش هم نونوایی و حالا هم اینجام.》ماتم برد. پرسیدم:《 محمد! مامان مگه شما کلید نداری؟ من صبح اینقدر خسته بودم متوجه صدای زنگ در نشدم. خب چرا بیشتر زنگ نزدی؟ مادر خونه رو گذاشتی، رفتی تو پایگاه بسیج خوابیدی؟》خیلی ناراحت شدم. گفتم بچه خسته و کوفته آمده و کسی در را برایش باز نکرده. همینطور که داشتم سوال پیچش میکردم و سفارش میکردم که کلیدش را همیشه همراه داشته باشد، سرش را انداخت پایین و گفت:《 کلید داشتم مامان. ولی خب نخواستم بیهوا وارد خونه بشم. گفتم شاید با لباس راحتی خوابیده باشین.》
چه داشتم بگویم؟ ظرف پنیر را گذاشتم کنار نان سنگک و حاج حبیب را صدا زدم تا بیاید برای صبحانه. برایم درس شد؛ هم حرف محمد، هم گوش به زنگ بودنم برای آمدنش. زنگ در که کوتاه صدا کرد، پریدم. چادر به سر، کلید چراغ راهرو را زدم و رفتم پشت در. لنگه در را که کشیدم به سمت خودم و میان دو لنگه فاصله افتاد، سرک کشیدم بیرون تا محمد را ببینم. کوچه تاریک بود. یک باریکهی نور از چراغ ضعیف راهرو افتاده بود توی کوچه. یک شبح سیاهی ایستاده بود کمی دور تر از در. شبحی که اصلا اندازه محمد نبود، نصف جثهی او بود. مطمئن شدم این سایهی ضعیف و کمجان، محمد نیست. خودم را کشیدم داخل و داشتم در را میبستم که صدای آشنایی پیچید توی کوچه.《 مامان نشناختی؟ محمدم.》
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_زمانی
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh