eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_چهار هوشیارم مطمئن و حواس جمع ،پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم ش
از دلم رد شد ،حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده ی محمد را دوباره نمی دیدم. زیر لب می گویم:خدا ازت راضی باشه محمد جان،سربلندم کردی عزیزم کردی. از اطرافم ،از دور و نزدیک ،صدای گریه ی مرد و زن می آید ،ولی صدای حاج حبیب نیست.چشم می چرخانم و می بینم یکی از جوان های فامیل قلم دوشش کرده،تا با آن جثه ی کوچک و نحیف،توی دست و پا نباشد حاجی روی شانه ی جوان هم گریه اش بند نمی آید ،از کمر تا شده و با آستین پیراهن،اشکش را پاک می کند. موقع گریه کردن ،دستش را روی پا یا پیشانی اش می زند و مردم از دیدن حال و روزش به گریه می افتند. بغضی که دم گلویم گیر کرده را قورت می دهم .محکم پلک می زنم تا نگاهم شفاف شود . تو شهیدی مادر،پیش خدا خیلی مقام داری،منو دعا کن، همیشه دعا می کردم عاقبت به خیر بشی،حالا دعام مستجاب شده،عاقبت به خیری مگه گریه داره؟ برای محمد بی قراری نمی کردم،ولی می دانستم تا آخر عمرم فراموشش نمی کنم.تا آخر عمرم همین طور برایش حرف می زنم و نگاهش می کنم.انگار نشسته باشد روبه رویم و صدایم را بشنود. خدایا شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم منتی هم نیست ولی صبرش رو خودت به من بده نکنه خجالت زده ی عمه جانم بشم. دستم را شل می کنم و از صورت محمد بیرون می کشم .محمد مثل یاکریم تیر خورده با پلک هایی که بسته اند و بال هایی که هنوز خونی و گرمند ،می ماند روی خاک مثل وقت هابی که یک طرفی می خوابید و دستش را می گذاشت زیر صورتش ،از بالا کسی تلقین می خواند دستم روی شانه ی محمد تکان می خورد،جمله ها را تکرار می کنم عرق سردی از لای موهایم تا کمرم شره می کند .کف پایم از سرمای خاک بی حس شده اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم اباعبدالله بالای سرش می رسند و او را با خودشان می برند ،حتما از غصه ی اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی این خاک سرد و نمناک،دق می کردم. شال سبزم را از دور گردنم باز می کنم ،می بوسم و می گذارم روی چشم هایم ،بعد هم می اندازم روی صورت محمد. هر چه خواسته بوده را مو به مو انجام داده ام.از خودم می پرسم تمام شد؟محمد تمام شد یا تازه شروع شده؟ با صدای لرزان و نگران حاج حبیب به خودم می آیم ،نگران حالش می شوم دستم را می گیرم به لبه ی سفت قبر و با زحمت ،پاهایی را که چسبیده به خاک شهید کم سن و سالم،از زمین بلند می کنم و با یک یاعلی خودم را بالا می کشم .سر تا پایم خاکی شده ،رنگ چادرم دیگر مشکی نیست. .....