eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه ی حاج آقا حسینی را گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت ،چند تا یا حسین بگویم. آخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم .یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم ،دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ،ولی من هر طور شده ،با خواهش و اصرار ،کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم .از کارهای ساده و معمولی گرفته،تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم .پوست دستم را که از کار زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده ،چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین. محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک ،خودشان راه بلد،مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها ،کار هر ساله شان بود .چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند. تا ان روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام .بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم :حاج اکبر مسجد چه خبر؟کاری هست؟جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده،ولی آدم کم داریم.ببین می تونی چند تا خانم ها رو سفارش کنی بیان.ماشالا همه میرن روضه،هیچکی واسه کار نمی مونه .شما بودی بقیه رو راه مینداختی ،که خودت این طوری گرفتار شدی. گفتم پام شکسته ،ولی هنوز زنده ام و نفس دارم .میام هر طوری شده ،خدا رو چه دیدی .شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که خای اگر راه نمی رفتم هم درد داشت،چه برسد به اینکه بخواهم بایستم،یا سخت تر از آن بخواهم قدم بر دارم. کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها ،آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم .پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم ،با کمک محمد آقا ،دامادم ،سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم .نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت ،یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم. به جز من ،چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند .از دیدنم ذوق کردند ،خودم هم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر نشده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم .نیتشان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند ،کوتاه آمدند و سفره ی سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جابه جا شوم.دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا را شکر می گفتم .توی دلم دعا می کردم. .... 💞@MF_khanevadeh