eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... ✍️ادامه دارد... کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🆔http://sapp.ir/farhangekganevade کانال فرهنگی خانواده در ایتا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🆔@markazfarhangekhanevade
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#_هفت_شهر_عشق #قسمت_چهارم پاسی از شب گذشته است. نامه رسانی وارد مدینه می شود و بدون درنگ به سوی قص
امیر مدینه هرچه فکر می کند به نتیجه ای نمی رسد. سرانجام تصمیم می گیرد که با مَروان مشورت کند. مَروان کسی است که از زمان حکومت عثمان، خلیفه سوم، در دستگاه حکومتی حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب کرده بود. مروان در خانه خود نشسته است که سربازان حکومتی به او خبر می دهند که باید هر چه سریع‌تر به قصر برود. مَروان حرکت می کند و خود را به امیر مدینه می رساند. امیر مدینه می گوید:《ای مَروان! این نامه از شام برای من فرستاده شده است، آن را بخوان.》 مروان نامه را می گیرد و با دقّت آن را می خواند و می گوید: _ خدا معاویه را رحمت کند، او بهترین خلیفه برای این مردم بود. _ من تو را به اینجا نیاورده ام که برای معاویه فاتحه بخوانی، بگو بدانم اکنون باید چه کنم؟ من باید چه خاکی بر سرم بریزم؟! _ ای امیر! خبر مرگ معاویه را مخفی کن و همین حالا دستور بده تا حسین را به اینجا بیاورند تا از او، برای یزید بیعت بگیری و اگر او از بیعت خودداری کرد، سر او را از بدن جدا کن. تو باید همین امشب این کار را انجام بدهی، چون اگر خبر مرگ معاویه در شهر پخش شود، مردم دور حسین جمع خواهند شد و دست تو دیگر به او نخواهد رسید. سخن مروان تمام می شود و امیر مدینه سر خود را پایین می اندازد و به فکر فرو می رود که چه کند؟ او به این می اندیشد که آیا میتوان حسین 'علیه السلام' را برای بیعت با یزید راضی کرد یا نه؟ مروان به او می گوید:《حسین، بیعت با یزید را قبول نمیکند. بخدا قسم، اگر من جای تو بودم هر چه زود تر او را می کشتم.》 مروان زود میفهمد که امیر مدینه، مرد این میدان نیست، به همین دلیل به او می گوید:《 از سخن من ناراحت نشو. مگر بنی هاشم، عثمان (خلیفه سوم) را مظلومانه نکشتند، حالا ما میخواهیم با کشتن حسین، انتقامِ خون عثمان را بگیریم.》 .... 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 ای که خودش درست کرده بود را روی آن زد؛ بار دیگر روسریش را چک کرد تا از صاف بودن آن مطمئن شود. چادر عربی اش را روی سرش انداخت و با برداشتن کیفش از خانه بیرون زد. کفشش را پوشید که با دیدن لکه ای کوچک روی آن حرصی شد و به طرف شیر آب داخل حیاط رفت. بعد شستن کل کفشش به طرف گل های باغچه رفت و آن ها را بویید. - روز به روز دارین خوشگل تر می شین ها! نمی گین من عاشقتون می شم؟ - با کی حرف می زنی؟ هیچ کس، بابا من دارم می رم نماز جمع - سوییچ رو بیار برسونمت! - مرسی به کارت برس با مبینا می ریم. - باشه، مواظب خودت باش. باشه ای گفت و به راه افتاد. چادرش را بلند کرد تا خاک نگیرد؛ چادرش از جانش هم برایش مهم تر بود. با زنگ خوردن موبایلش، آن را از کیفش در آورد و اتصال تماس را زد. عاطفه کجایی؟! من سر چهار راه منتظرم. دارم میام دیگه گوشی را قطع کرد و در کیفش گذاشت، ساق دستش را کمی جلو تر کشید و ساعت مچی اش را روی آن صاف کرد. نگاهی به خانه ی عمو ها و پدر بزرگش انداخت که با فاصله ای حدود چهل متر از هم قرار داشتند. تنها خانه ی آن ها بود که کمی فاصله اش با بقیه بیشتر بود. سعی کرد نگاهی به حیاط خانه ی پدر بزرگش نیندازد و راهش را برود. قدم هایش را تند تر کرد و بدون توجه به زن عمو و دختر عموی کوچکش که روی ایوان خانه ی پدر بزرگش نشسته بودند، از آن جا گذشت. با دیدن همسایه اش که مشغول هرس کردن شمشاد های کنار دیوار بود، گفت: سلام عمو قربان، سلام خاله... خسته نباشید! هر دوی آن ها با لبخند سری برایش تکان دادند و خسته نباشیدی هم به او گفتند. . 💞@MF_khanevadeh