❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_هشت دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_نه
توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که می پیچید به جانم ،دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم ،اما صدایم در نمی آمد تا کسی ناراحتم شود هر طور بود تا آخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دستم می آمد کمک کردم.بعد از نه شب ،بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت.
روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود .فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد ،آنها می توانستم نشسته کار کنم سر ظهر ،لاشه ی گوسفندهای قربانی شده ،رسید به مسجد ،باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم.چند ساعت بود که بی وقفه کار می کردیم .گاهی چشم هایم سیاهی می رفت،ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم ،حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم ،شاید اگر هر وقت دیگری بود،حرفشان را گوش می کردم ولی آن روز فرق می کرد .همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ،یا اباعبدالله اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک ،روی پای خودم بیام اینجا ،دیگ های غذای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم.
این ها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم ،بلکه حس می کردم باعث زحمت و دردسرم.حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد ،نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ،ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد ،دلم نمی آمد برگردم می بیند که حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه پایم را دراز کنم .با این همه،تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم ،چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم .رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم .روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم ،پایم را تکان دادم و از درد ،صدای فریادم بلند شد ،دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام.
چشمم را برگرداندم سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان سیاه دورش را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم ،درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد .چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم .محرم بود و تمام کوچه و خیابان ،مشکی پوش و عزادار ،دوست نداشتم بخوابم .خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر ،این دهه را عزاداری و خدمت کردند .چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد .صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم، می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند.
#ادامه_دارد....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#عید_غدیر_خم_مبارک
💞@MF_khanevadeh