❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_سه صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم. قرار بود با شوهر خواهرم و دو ت
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_چهار
ابرو در هم کشیدم و گفتم :اگه بهم بگید یه جا میرم و پیداش می کنم نگید چند جا رو می گردم تا پیداش کنم.
صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه .بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون.
نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع شوند از همه بیشتر ،فکر دخترها بودم، به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت:مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید.
خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم .از طرفی نمی شد بگویم هیچ کس گریه نکند پس در را باز کردم و رفتیم داخل خانه.دختر ها باور نمی کردند ،توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف ،فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آمدم یک گوشه ،کیفم را که بر داشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود .برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند،ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه. اگه می خوای بیای ،باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی؟
قول داد رعایت کند نه فقط او،بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم .بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تا تابوت نبود ،چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند.
بین جمعیت گشتم دنبال آشنا. می دانستم حداقل دامادم ،محمد اقا باید اینحا باشد. کمی که چشم چرخاندم ،این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین.راهم را کج کردم و طرفش و تا آمدن صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم .گریه کنم ؟بدوم؟آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم ؟دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو ،نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد .یک آن فکر کردم من با سرعت آمده بودم این ها را پیدا کنم .دست دست کنم و بقیه سر برسند ،معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند.
پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم. شستم خبر دار شد این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند .از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چطور حاجی را معطل کنند .من را که دیدند ،جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند .مسئولیت رساندن خبر ،چیز کمی نیست.دستپاچه تا آمدند بپرسند که من آنجا چه می کنم ،نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم نگاهش کنم .
#ادامه_دارد...
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_پنج خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_شش
اگر نمی رفتم ،یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مجبور شده بودم محمد را بگذارم و بیایم خانه همین بود.ولی نمی توانستم برگردم همه حواسشان پی من بود دلم می خواست بدانم بچه ام کجایش عیب کرده و چطور شهید شده .آن موقع حتی اگر هنوز اذان صبح را نگفته بودند ،تنها وقتی بود که می توانستم خودم را پیش محمد برسانم و کسی مزاحم خلوت مادر و پسری ما نشود.
آمدم داخل و یک نگاه انداختم ،همه خواب بودند بی سروصدا لباس پوشیدم ،کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به در راهرو ،حتی کفش هایم را نپوشیدم ،خیلی آهسته زبانه ی قفل در کوچه را کشیدم و در را باز کردم و با همان جوراب آمدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم .باد سرد خورد توی سر و صورتم. با چادر،جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با حالی که کم از دویدن نداشت خودم را از کوچه رساندم به خیابان .باران شب قبل ،شهر را شسته بود تک و توک ماشین عبوری می گذشت .از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر پیچیده بودم دورم. یک نگاه به سروته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن .نمی دانم چند تا شد،یک ماشین ترمز زد جلوی پایم .وقتی گفتم بهشت معصومه،راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه.مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کار خیری بکند هر چه که بود گفت:بفرمایید.
چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم می لرزیدم از شیشه ی کنار دستم ،به درخت های ردیف کنار خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان،چوب خشک شده بودند،از فکر و خیال ،فرار می کردم ،چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم.قم مگر اول و آخرش چقدر بود ؟از هر طرفی که می رفتم ،می رسیدیم به حرم.خیلی زود نور گنبد ،میان سیاهی شب پیدا شد. از پشت حلقه ی اشک چشم هایم و شیشه ی بخار کرده ی ماشین،دست گذاشتم روی سینه،نفس عمیقی کشیدم و لب هایم تکان خوردند:السلام علیک یا فاطمه المعصومه.
به بی بی گفتم:بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید. خدا را شکر کردم که محمد را پذیرفته بود ،دلم سوخت ،ولی بی تاب و نگران نبودم .غصه نمی خوردم. شکر گفتنم فقط به زبان نبود. آن وقتی هم که به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند ،اعتقادم بود حالا محمد لایق شده بود و من سربلند.
از ماشین پیاده شدم،باد پیچید زیر چادرم و با دست ،محکم تر گرفتمش سوز دوباره افتاد به تنم و لرزیدم .راهم را گرفتم سمت سردخانه برعکس دفعه قبلی که آمده بودم اینجا و صدای هیاهو و صلوات و گریه و فریاد یا حسین لحظه ای نمی افتاد ،همه جا سکوت بود .
#ادامه_دارد...
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_هفت فقط صدای باد بود و قدم برداشتن من گاهی تند می شد و گاهی کند ،سروصورت
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_هشت
بدن محمد توی چند لایه پلاستیک پیچیده شده بود دست بردم و با احتیاط لایه به لایه پلاستیک را کنار زدم تا صورتش و بدنش بیرون بیاید هنوز لباس خاکی اش تنش بود،حتی پوتین هایش را در نیاورده بودند خوب براندازش کردم ظاهر بدنش تا آنجایی که من می دیدم طوری نشده بود صورتش زخم های ریزی داشت و رد خون روی گونه هایش ،روی لباسش،حتی روی پوتین هایش فراوان بود.دست کشیدم روی محاسن تنکش ،خون شره کرده و اثرش باقی بود.از فکرم گذشت کاش یک شیشه گلاب می آوردم و صورتش را می شستم آن رد خون های کم رنگ و پررنگ را چشم هایش کبود و لب هایش خشک و ترک خورده بود و آن همه زخم و خشکی و خراش ،نتوانسته بود آفتاب سوختگی صورت پسرکم را پنهان کند.
یکی دوباری که دست کشیدم به صورتش و از کنار پیشانی تا زیر چانه اش را نوازش کردم دیدم دلم آرام نمی شود خم شدم و صورتش را بوسیدم همین طور زیر لب صدایش می زدم و قلبم اگاه بود که محمد حرف هایم را می شنود .به حال پسرم غبطه می خوردم و فکر می کردم این بچه ها چطور این قدر از ما جلو زدند.یک بار که مدام افسوس خورده بودم برای زن بودنم که نمی توانم تفنگ دست بگیرم و رو در روی دشمن بجنگم ،محمد به زبان آمد ،من اولین بار نبود که به محمد می گفتم :مادر خوش به حالت که میری جبهه .من اینجا سر خودم را با خیاطی و سبزی پاک کردن و این طور کارها گرم کردم ،الکی دارم دل خودمو خوش می کنم .این کارا کحا،جنگیدن شما با دشمن تو منطقه و پشت خاکریز کجا.
محمد ولی برای اولین بار،حرف مرا رد کرد جواب داد مامان جان ببخشید ولی من این حرف شما را قبول ندارم .چرا همیشه می گین خوش به حال شماها که مرد هستین و می تونین برین جبهه؟
خدا به اندازه ی وظیفه ی هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال می کنه.
شما که خانومی اگه وظیفه ت به اندازه ی دوختن یه درز از لباس رزمنده ها باشه و ندوزی ،مسئولی.من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم .وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره ،یه قسمتی از کار جنگ لنگ می مونه کار که برای خدا باشه ،دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره .قیچی قند شکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمی کنه.
حالا دوباره احساس خسارت و عقب ماندن می مردم وقتی این حرف های محمد یادم آمد،یک نفس عمیق کشیدم و گفتم :محمد جان مادر دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟
دستم را بردم پشت سرش که دستم خیس شد فکری شدم باید برش می گرداندم و پشت سرش را هم می دیدم .جوان که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد یکهو به زبان آمد و گفت :خانم چی کار می کنی؟دست بهش نزن.
اتفاقا اومدم بهش دست بزنم .
یا علی گفتم و با احتیاط بدن محمد را به پهلو برگرداندم.
#ادامه_دارد...
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شهادت_امام_محمد_باقر_تسلیت_باد🖤
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_نه اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی،یقین داری که نمی توانی تحملشا
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود
وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود آدرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یک بار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند ،آب و جارو می کردند ،گلدان می چیدند .کوچه و محله را آماده و بلندگو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان از خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت آنها می رسد؟
من را که آن موقع صبح آنجا دیدند ،تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه .فقط سلام دادند و با سرهای پایین ،ایستادند کنار دیوار ،یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم .حاج اقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفیقمون بوده.
تشکر کردم و خیالشان را راحت ،که اگر لازم شد،خبرشان می کنم و قدم بر داشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا همه بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارد هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری ملافه شده بود پرسید :اشرف سادات کجا بودی؟
گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را آوردم بالا و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم رد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش،زیر لب گفت:بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه.
محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند .ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند.
یک روز و نیم بعد از رفتن حاج حبیب ،توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند.یک روز و نیم هم طول کشیده بود تا برگردند.سه روز چشم انتظار آمدن حاجی بودم و برای دیدن محمد نی رفتم سردخانه بچه ی آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید.
روز سوم ،هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم ،صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم آمد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب آمد چادرم را از روی میله ی کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه.صدای گریه و شیون دخترها و خواهر های خودم و حاجی پشت سرم بود،خودم را رساندم به کوچه .
روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار.بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چکیدند روی صورتش ،روی پیراهنش،حاج حبیب گریه می کرد.
#ادامه_دارد....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_یک
مردم گریه می کردند ،خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم .هاج و واج داشتم حلقه ی مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی خواست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد،بس که نفسش از میانه ی گریه بالا نمی آمد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای آن یکی تعریف می کرد که شنیدم.
ماشین هنوز کامل نایستاده بود. حاجی ،حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد. بلندش کرده بودند،ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد ،پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودندش کنار دیوار سیمانی.
دیدم همان جا بایستم ،حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش ،من را دید و چنان صدای گریه اش بلند تر شد که به جانش ترسیدم ،نشستم روبه رویش ،کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم :حاجی منو نگاه کن.
گریه می کرد.
حاجی دستاتو بذار تو دستای من.
گریه می کرد.
حاجی یه نگاه تو صورت من بنداز.
گریه می کرد .زار می زد .انگار صورتش را شسته باشند خیس بود.
چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد .اشک همین طور از گوشه ی چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت ،بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های آن دست جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود. گفتم: حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟یادته بهم گفتی خانم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه؟
گریه اش شدید تر شد گفتم:پاشو بریم خونه من نمیگم گریه نکن ،ولی چیزی که برای خدا دادی ،دیگه دنبالش نگرد .پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای .یا علی بگو بلند شو .
توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد،لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه ،چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد .بعد چند لحظه دوباره راه افتاد.
من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت:همان وقتی که دست هایش را فشار دادم ،دل دار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را برگرداند.
آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید نه اینکه فقط نخوابد ،دور خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد .حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام می گفت:محمد بابا.
و اشک را از صورتش پاک کرد آخر سر هم به بهانه ی وضو راضی شد آبی به سرو صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیمش بیمارستان.
#ادامه_دارد...
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_دو صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همرا
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_سه
هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری،کسی نشانه ای گذاشته بود .یکی میله ی پرچم، یکی گلدان، پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند.بچه های مسجد نوحه می خواندند،بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم،دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم ،همان عکسی که در آن موهای مجعد محمد بلند تر از همیشه توی هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم.داخل بینی ام می سوخت ،صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه ها و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند،حاج حبیب را دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پاهایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش،مادر و مادر شوهرم نشسته بودند روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند.سه روز بود گریه شان بند نمی آمد .دختر ها دست هایشان را گذاشته بودند جلوی دهانشان و تا می توانستند ،آهسته و بی صدا اشک می ریختند.
از وقتی گفته بودم برادرتان همیشه نگران بود صدای گریه و بی تابی شما را نامحرم بشنود حواس جمع گریه می کردند.فاطمه افتاده بود یک گوشه روی زمین و چند نفر دورش را گرفته بودند و اصرار می کردند کمی آب بخورد ،رفتم طرفش ،سرش را که بلند کرد و خونسردی مرا دید،آرام شد ،بی سروصدا از میان خانم ها راه باز کردم و رفتم سمت مردها.
آدم هر چقدر هم برای موقعیت ویژه ای خودش را آماده کند ،وقتش که می رسد چشم هایش را می بندد و فکر می کند همه چیز فقط یک خیال است خواب می بیند و هنوز فرصت دارد زمین ،زیر پایم نرم شده بود،ولی هیچ به فکرم نمی رسید که این انرژی فوق العاده از کجا سرریز شده به دلم ،گمان می بردم که لابد دلیلی دارد و من نمی دانم .حس می کردم همه ی دنیا چشم در آورده اند و دارند مرا تماشا می کنند و از همه ی دنیا مهم تر ،محمد بود .آن شب آخر خیلی سفارش کرده بود محکم باشم ،نه اینکه به ظاهر ،محمد دلش می خواست من با رضایت خاطر از بالای سرش بلند شوم دلش می خواست جز مادری،کارهای دیگری هم ازم بربیاید.دامادم حسن آقا خودش را به زحمت از بین جمعیت رساند نزدیکم گفتم می خواهم بروم بالای قبر،صدایش گرفته بود.بغض نمی گذاشت خوب حرف بزند گفت:محمد خودش می دونست جاش اینجاست نشونم داده بود.
سرم را تکان دادم و نگفتم محمد خیلی چیزهای دیگر را هم می دانست .پدر و برادرم دورم را گرفتند ،از نگاه و صدای مطمئنم خیالشان کمی راحت شد که حالم خوب است .نگاه کردم به اشک های پدرم که خیلی راحت از چشمش سر می خورد و صورتش که سرخ شده بود صدای مردانه ای از پشت سر ما بلند شد تا مردم راه بدهند و من رد شوم از تپه های کوچک خاک که ریخته بودند چند گوشه،عبور کردم و رسیدم بالای قبر خالی محمدم.
#ادامه_دارد.....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_سه هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری،کسی نشانه ای گذاشته بود .یکی میل
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_چهار
هوشیارم مطمئن و حواس جمع ،پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است .چشم هایم دودو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم ،قبول نکردم .گفته بودم امروز ،روز عزت و سربلندی ماست .حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است .ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایینش را نگاه می کنم ،با چشم اندازه می زنم ،بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله ،زمین خیس و خاک کمی سفت است .چادرم خاکی و گلی شده .از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم .مقنعه ی چانه دار را روی سرم تکان می دهم و کمی جلو می کشم .کفش هایم را در می آورم ،خم می شوم و با بسم الله دستم را تکیه می دهم به گوشه ی قبر و اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر،بعد هم پای چپم را .می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک .سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم .لرزم می گیرد ،با کف دست،خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند ،بر می دارم و می گذارم بالای قبر ،آن قدر بالا و پایین مساحت ان مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است.خاطر جمع که شدم ،بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم ،با سر اشاره می کنم محمد را بگذارند توی بغلم.
آن بالا زیارت عاشورا می خوانند ،تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم ،به پهلو می خواباندمش روی خاک سرد و خیس باران خورده .پلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می کشم به صورت محمد و می کشم به سرو صورت و سینه ام.
انگشت هایم را می گذارم زیر سرش ،بین خاک و صورتش .دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است،از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت ،تا صحرای محشر صبر کنم.
با انگشت ،صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم ،روز هفتمی است که این چشم ها بسته شده اند ،گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک ،مثل گل افتاده روی زمین،بدنش سه روز مانده روی زمین جنوب ،آفتاب گرم خوزستان با کسی تعارف ندارد می سوزاند و خشک می کند آفتاب ظهر ،سوز سرمای شب بیابان ،باد و باران ،سه روز مانده توی سردخانه تا پدرش برسد و حالا روز هفتم بود پیشانی اش پر از زخم های ریزی بود که خون ،رویشان دلمه بسته بود پلک هایش روی هم آمده بودند ،انگار که خواب باشد صورتش ،گونه هایش سفت بودند پوستش پلاسیده و تیره نشده بود،اگر پشت سرش متلاشی نشده بود،می گفتم همان صورت جوان و خنده روی محمد است که باید بگذارم روی خاک ،لابد همه ی خون بدنش از پشت سرش رفته بود ،این ها را نمی دانم ،ولی هنوز رنگ به صورت داشت.
دست هایش را گرفتم توی دستم ،بی اختیار لبخند زدم .
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_هشت دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_نه
توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که می پیچید به جانم ،دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم ،اما صدایم در نمی آمد تا کسی ناراحتم شود هر طور بود تا آخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دستم می آمد کمک کردم.بعد از نه شب ،بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت.
روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود .فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد ،آنها می توانستم نشسته کار کنم سر ظهر ،لاشه ی گوسفندهای قربانی شده ،رسید به مسجد ،باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم.چند ساعت بود که بی وقفه کار می کردیم .گاهی چشم هایم سیاهی می رفت،ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم ،حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم ،شاید اگر هر وقت دیگری بود،حرفشان را گوش می کردم ولی آن روز فرق می کرد .همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ،یا اباعبدالله اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک ،روی پای خودم بیام اینجا ،دیگ های غذای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم.
این ها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم ،بلکه حس می کردم باعث زحمت و دردسرم.حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد ،نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ،ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد ،دلم نمی آمد برگردم می بیند که حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه پایم را دراز کنم .با این همه،تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم ،چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم .رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم .روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم ،پایم را تکان دادم و از درد ،صدای فریادم بلند شد ،دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام.
چشمم را برگرداندم سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان سیاه دورش را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم ،درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد .چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم .محرم بود و تمام کوچه و خیابان ،مشکی پوش و عزادار ،دوست نداشتم بخوابم .خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر ،این دهه را عزاداری و خدمت کردند .چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد .صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم، می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند.
#ادامه_دارد....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#عید_غدیر_خم_مبارک
💞@MF_khanevadeh
#هفت_شهر_عشق
#قسمت_اول
✅ نوای کاروان
دوست من، سلام!
من و تو میخواهیم ریشه های قیام امام حسین'علیه السلام'را بررسی کنیم. پس برای دسترسی به اطلاعات بیشتر، باید به شام سفر کنیم. آیا شام را میشناسی؟ شهری که مرکز حکومت معاویه بوده است.
سفر ما آغاز می شود و ما به شهر شام (دمشق) می رویم...
امشب، شب نیمه رجب سال شصت هجری است. خبری در شام میپیچد و خیلی ها را بیمناک میکند.
معاویه سخت بیمار شده و طبیبان از معالجه او ناامید شده اند.
معاویه، کسی است که به دستور خلیفه دوم (عُمر بن خطّاب) امیر شام شد و او توانست سال های زیادی با مکر و حیله، در آنجا حکومت کند، امّا او اکنون باید خود را برای مرگ آماده کند.
معاویه، سراغ پسرش یزید را می گیرد، ولی یزید به مسافرت رفته است. او با حسرت، به درِ قصر خود نگاه می کند تا شاید تنها پسرش وارد شود.
معاویه خطاب به اطافیان می گوید:《نامه ای به یزید بنویسید و از او بخواهید که هر چه زودتر نزد من بیاید.》 نامه را یک پِیک تندرو میدهند تا آن را به یزید برساند.
آیا معاویه برای آخرین بار پسرش را خواهد دید؟
حالِ معاویه لحظه به لحظه بدتر میشود. طبیبان مخصوص دربار ، به هیچکس اجازه ملاقات نمی دهند.
همه ماموران حکومتی در آماده باش کامل به سر می برند و همه رفت و آمدها، کنترل می شود.
معاویه در بستر مرگ است. او فهمیده است که نفس های آخر را می کشد.
نگاه کن! معاویه با خودش سخن می گوید:《کاش برای رسیدن به ریاست دنیا، این قدر تلاش نمیکردم! کاش همچون فقیران زندگی می کردم و همواره لباسی کهنه بر تن داشتم!》
حالا که وقت مرگش فرا رسیده، گویا فراموش کرده که برای ریاست چند روزه دنیا، چه قدر ظلم و ستم کرده است. اکنون موقع آن است که به سزای اعمال خود برسد. آری، معاویه می میرد و خبر مرگ او به زودی در شهر شام، پخش می شود، ولی یزید هنوز از سفر نیامده است.
#ادامه_دارد....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
🍃جلوه قدرت خدا
هر چه به دنبال راز قدرت گشتم، به چیزی نرسیدم که بیشتر از عشق، قدرتآفرین باشد و هر چه در وجودم به دنبال عشق گشتم، به عشق هر چه و هر که رسیدم، جز عشق تو.
من عاشق نیستم، پس قدرت ندارم. من ضعیفم، پس میترسم. با ترس نمیشود زندگی کرد، پس باید عاشق شد. آقا!عاشقم کن بگذار زندگی کنم.
شبت بخیر جلوۀ قدرت خدا!
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
🌺🌸@MF_khanevade🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌺
🌹 بابا در استفاده از وقـت خیلی منظـم بود و خساست به خرج می داد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ مطالعه میکرد. بماهم توصیه میکرد:
«دوسـت دارم صبـح ها ورزش کـنید و همـه کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت تون را هدر ندید.» اما هیچ گاه وادارمان نمی کرد مثل خودش باشیم.
🔸 روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم می دید. بیشتر اخبار و تحلیل های سیاسی را دنبال می کرد و بعضی سریال هایی مثل امام علی (ع) و مردان آنجلس.
🔹 حسرت به دلم مانده بود یکبار بیاید و همپای ما بنشیند فیلـمی، سریـالی نگاه کند. یکبار خیلی اصرارش کردم و قربان صدقه اش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعـد از یک ربـع گفـت:
«ببخشـید! نمی خـوام ناراحـت تون کنم. امـا وقتی پـای تلویـزیون می نشینم انگـار وقتـم داره تلـف میشه؛ باید اون دنیا جواب بدم که وقتـم را بـرای چـی مصـرف کـردم. نمی تونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم!
میشـه مـن بــرم؟!»
.. معذرت خـواهی کـرد و رفت به اتاقـش!
راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
🌺🌸@MF_khanevade🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌺
💠 بلعیدن خرده های غذا هنگام نماز
💬سوال:
آیا در هنگام نماز، خوردن و آشامیدن و یا بلعیدن خرده های باقی مانده دردهان، جایز است؟
✅ پاسخ:
🔹 آیت الله خامنه ای: خوردن و آشامیدن در حال نماز، آن را باطل می کند چه کم باشد یا زیاد، ولی فرو دادن خرده های غذا که در گوشه و کنار دهان باقی مانده یا مکیدن شیرینیِ قند و شکری که اندکی از آن در دهان هست، موجب بطلان نماز نمی شود.
همچنین اگر سهواً یا از روی فراموشی چیزی بخورد یا بیاشامد به شرطی که از صورت نماز خارج نشود، نماز باطل نمی شود.
🔹 مسأله 1155- اگر در بین نماز، غذایی را که لای دندانها 1 مانده فرو ببرد، نمازش باطل نمی شود2، و اگر3 قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و درحال نماز کم کم آب شود و فرو رود نمازش اشکال پیدا می کند4.
1- خوئی، گلپایگانی، تبریزی،زنجانی، صافی، سیستانی: در دهان یا لای دندانها...
2- نوری: احتیاط واجب آن است که در بین نماز، غذایی را که لای دندانها مانده فرو نبرد...
3- گلپایگانی، خوئی، سیستانی، صافی، تبریزی: و نیز اگر کمی...
بهجت: و همچنین اگر...
نوری: ولی اگر...
4- سیستانی: نمازش اشکال ندارد.
بهجت، نوری: نمازش (بهجت: بنابرأظهر) اشکال پیدا نمی کند.
مکارم، مظاهری: رجوع کنید به مورد دهم از مبطلات.
مکارم: دهم: خوردن و آشامیدن به گونه ای که صورت نماز را به هم زند، موجب باطل شدن نماز است ولی اگر ذراتی از غذا و مانند آن در دهان باشد و موقع نماز فرو برد نماز را باطل نمی کند.
#احکام
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
🌺🌸@MF_khanevade🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌺