✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_سه هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری،کسی نشانه ای گذاشته بود .یکی میل
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نود_چهار
هوشیارم مطمئن و حواس جمع ،پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است .چشم هایم دودو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم ،قبول نکردم .گفته بودم امروز ،روز عزت و سربلندی ماست .حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است .ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایینش را نگاه می کنم ،با چشم اندازه می زنم ،بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله ،زمین خیس و خاک کمی سفت است .چادرم خاکی و گلی شده .از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم .مقنعه ی چانه دار را روی سرم تکان می دهم و کمی جلو می کشم .کفش هایم را در می آورم ،خم می شوم و با بسم الله دستم را تکیه می دهم به گوشه ی قبر و اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر،بعد هم پای چپم را .می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک .سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم .لرزم می گیرد ،با کف دست،خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند ،بر می دارم و می گذارم بالای قبر ،آن قدر بالا و پایین مساحت ان مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است.خاطر جمع که شدم ،بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم ،با سر اشاره می کنم محمد را بگذارند توی بغلم.
آن بالا زیارت عاشورا می خوانند ،تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم ،به پهلو می خواباندمش روی خاک سرد و خیس باران خورده .پلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می کشم به صورت محمد و می کشم به سرو صورت و سینه ام.
انگشت هایم را می گذارم زیر سرش ،بین خاک و صورتش .دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است،از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت ،تا صحرای محشر صبر کنم.
با انگشت ،صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم ،روز هفتمی است که این چشم ها بسته شده اند ،گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک ،مثل گل افتاده روی زمین،بدنش سه روز مانده روی زمین جنوب ،آفتاب گرم خوزستان با کسی تعارف ندارد می سوزاند و خشک می کند آفتاب ظهر ،سوز سرمای شب بیابان ،باد و باران ،سه روز مانده توی سردخانه تا پدرش برسد و حالا روز هفتم بود پیشانی اش پر از زخم های ریزی بود که خون ،رویشان دلمه بسته بود پلک هایش روی هم آمده بودند ،انگار که خواب باشد صورتش ،گونه هایش سفت بودند پوستش پلاسیده و تیره نشده بود،اگر پشت سرش متلاشی نشده بود،می گفتم همان صورت جوان و خنده روی محمد است که باید بگذارم روی خاک ،لابد همه ی خون بدنش از پشت سرش رفته بود ،این ها را نمی دانم ،ولی هنوز رنگ به صورت داشت.
دست هایش را گرفتم توی دستم ،بی اختیار لبخند زدم .
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh