eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_هشت همین طور پایم روی لبه ی حوض جلوی مسجد بود و خم شده بودم بند کتانی ا
✨💫✨✨💫✨ وقتی دیدم در کوچک روی پشت بام باز است،خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم ،قدم هایی را بلند تر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل.در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد.کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید.سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین .خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد.گفت:بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی؟کی اومدی؟از کجا اومدی؟گفتم یک لیوان آب بده و نشستم لبه پله.با خودم فکر کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کند؟ از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد .انگار مرکز کشور خیلی فعال بود و مبارزه جدی.با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران.شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم.چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم.به حاج حبیب گفتم:اگر بروم تهران ،برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم. گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد،مجبور بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم، پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم. حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود،کمی بالا و پایین کرد.اما و اگر آورد ،ولی آخر ،موافقتش را گرفتم.برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران،یک ماشین دربست گرفتم برای میدان خراسان،خانه مادرم،دیگر هیچ چیز جلودارم نبود،تقریبا هر روز خواهرهایم را سر خط می کردم و از خانه می زدیم بیرون .هر کجا که خبردار می شدیم شلوغ شده خودمان را می رساندیم و هر کاری از دستمان بر می آمد ،انجام می دادیم.بعضی وقت ها لازم می شد سنگر درست کنیم .گوشه ی کوچه ،خاک می ریختند و چند تا گونی هم پیدا می کردیم ،دست می جنباندیم به پر کردن گونی ها،گاهی بین مردم شعار می دادیم ،گاهی هم به مجروح ها کمک می کردیم.هر آدمی دو تا دست داشت،ولی آن موقع به اندازه ی چند نفر کار می کرد.کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم می خواست کارهای بزرگ انجام بدهم ،سرم درد می کرد برای کارهای سخت و پر زحمت پخش کردن اعلامیه ،هم خطرش زیاد بود هم مهم.آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه ی خودش را می خواند ،این ها یک طرف،زن بودنم هم یک طرف. کسی که به بقیه اعلامیه می رساند،قدم بزرگی بر می داشت.مردم باید می فهمیدند شاه چه کارها کرده و آنها چرا باید رو به رویش بایستند،چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان،مردم باید ارتباطشان با امام برقرار می ماند.شاه فکر کرده بود اگر آقا توی کشور نباشد ،کار از دستش در می رود،ولی کور خوانده بود.یکی دو نفر را همیشه می دیدم،شناخته بودمشان .این ها مثل سر گروه بودند،مردم را هدایت می کردند حتی بعضی جاها فراری شان می دادند.رفتم پیش یکی از آنها و گفتم: من می خوام کمک کنم. .....❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_دو خوراک ساده ای مثل آش یا عدسی می پخت حتی اگر خانه ی خودشان نمی شد مواد
✨💫✨💫✨ به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتیم داخل دیگ بزرگ آبی که در حال جوشیدن بود،تا کنسرو شوند و کپک نزنند. بین این همه کار،زندگی ما هر هفته،یک برنامه ثابت داشت.جمعه که می شد دست بچه ها را می گرفتم و می رفتیم نماز جمعه،سرما و گرما برایم توفیری نداشت تنها هم نمی رفتم ،می گفتم بچه ها باید ببینند و یاد بگیرند از خانه ،بچه به بغل،راسته ی خیابان را می گرفتیم و می رفتیم سمت حرم.اگر وسط راه ماشینی گیرمان می آمد ،سوار می شدیم اگر نه همان طور آرام پا به پای بچه ها خودمان را می رساندیم به حرم.خودش یک جور تفریح بود گاهی یک لقمه نان و پنیری هم می گذاشتیم توی کیفم تا بچه ها گرسنگی نکشند.بچه هایم هم زحمت دار نبودند ،موقع برگشت هم بازی بازی می کردند و سرشان گرم می شد .یک وقت با همسایه ها دو سه تا خانواده می شدیم و مشغول حرف و صحبت و خبر گرفتن از همدیگر ،راه خیلی به نظرمان نمی آمد. لابه لای این همه مشغولیت ،فاطمه را عروس کردیم ،داماد و خانواده اش از فامیل حاج حبیب بودند ،یک روز سر زایمان زهرا به هوای دیدن من و بچه آمدند خانه مان و بعدش پیغام فرستادند و اجازه خواستند برای خواستگاری ،فاطمه سن و سالی نداشت سیزده ساله بود اما بچه های آن موقع فهمشان از زندگی خیلی بود همان وقت،بیشتر کارهای خانه را فاطمه سامان می داد پسر هم از خانواده محترم و با ایمانی بود توکل کردیم به خدا و جواب مثبت دادیم. از اول،حرف و نظر من این بود که بچه ها هر چقدر زودتر و راحت تر بروند سر زندگی شان ،بهتر است همین طور هم شد .حاح حبیب و من خودمان خواستیم مهریه ی دختر بزرگمان چهارده تا سکه باشد یک مهمانی ساده و خودمانی گرفتیم و بچه ها به عقد هم در آمدند. کنار تمام کارهایی که انجام می دادیم ،کم کم چند تا کلاس پا گرفت آنهایی که روخوانی قران بلد نبودند یک گروه شدند و یک ساعتی را پیش یکی از خانم های جوان ،قران می خواندند و غلط هایشان را اصلاح می کردند از بسیج هم یک مربی خانم فرستاده بودند برای آموزش تیر اندازی،چند تا از دختر های جوان دورش جمع می شدند و آموزش نظامی می دیدند .کلاس امدادگری هم بود که چند نفری ثبت نان کرده بودند من از یک طرف سرم گرم کار پایگاه و کلاس هایشان بود از یک طرف حواسم به بچه ها ،از یک طرف هم کم کم وسیله می گرفتن و می گذاشتم کنار چیز هایی که از قبل برای جهیزیه ی فاطمه تهیه کرده بودم. کار و بار حاج حبیب رونق نداشت و وضع مالی ما از همان اول،تقریبا خوب بود بهتر بگویم ،برکت مالش زیاد بود .این قدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواسش جمع بود که تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتابش روشن باشد ،که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می کردم .حاجی جبهه بود ،ولی کیف پول من خالی نمی ماند دست و بالم باز بود آن همه آدم در خانه ی ما رفت و آمد داشتند آب و برقی که برای انجام دادن کارها استفاده می کردیم ،بالاخره همه ی این ها خرج داشت. # ادامه_ دارد....❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان شرقی 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨☀️✨☀️✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_یک می‌‌گذاشتم بروم سراغش و دوباره عقب می‌کشیدم. نگاه انداختم به سا
✨☀️✨☀️✨ شاید هم معنی‌اش این بود که دلواپس است و تا خیالش راحت نشود. زبانش نمی‌چرخد تا دوباره از هر دری با هم حرف بزنیم. رسیدیم جلوی درِ پایگاه. یکی دوتا جوان جلوی در بودند. با تعجب نگاهم کردند. لابد حق داشتند. نمی‌دانم تا آن روز چند تا زن از آن درِ مردانه رفت و آمد کرده بودند. رویم را کیپ‌تر گرفتم. با محمد رفتیم داخل. رو کردم سمتش و گفتم:《 بریم پیش همون کسی که باهاش حرف زدی و گفته نمیشه.》 یک جوانِ تقریبا سی، سی‌و‌پنج ساله بود؛ با مو و ریش مشکی رنگ. از صورتش خستگی می‌ریخت. داشت به دوست کناری‌اش می‌گفت از صبح این قدر با این و آن حرف زده که کم آورده. یک آن فکر کردم این‌ها انگار همه‌شان شکل هم هستند. یک‌رنگ و کم سن و سال. نشسته بودند پشت یک میز ساده که رویش پر از فرم و کاغذ و یک پارچ آب و دو تا لیوان بود. من را که دیدند، هر دویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم:《 اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش می‌کنین؟》 هاج و واج نگاهم کردند و محمد را شناختند. نگذاشتم حرفم توی هوا رها بماند، ادامه دادم:《 این بچه به شما امید بسته بوده. چیزی نمی‌خواد که! فقط گفته اسمشو بنویسین برای بسیج. اصلا به قد و قواره‌اش نگاه کنید. بهش میاد بره جبهه؟ گیرم بره، اونجا کاری ازش بر میاد؟ پسر من بچه نیست. من که مادرشم میگم. اسمشو بنویسین بذارین دلش گرم باشه بین سربازای امام جایی داره، اسمی داره.》و با دست، شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوانِ لباسِ خاکی پوشیده. دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت:《 استغفرالله. ما نمی‌دونیم باید چیکار کنیم. اسم بزرگ‌تراش رو می‌نویسیم باید جواب خانواده‌شون رو بدیم. پدرش میاد اینجا از ما دلخوره، عصبانیه. میگه این گفت، شما چرا بهش فرم دادین. این خواست، شما چرا قبول کردین. شما که می‌دونید جنگه. بچه بازی نیست. قد اینو نگاه نکنید، بچه‌اس. خودش عقلش نرسیده، شما چرا به حرفش گوش دادین. بابا اینا کله‌شون داغه. والّا یه تیر هوایی پنج‌متری‌شون در کنن، اینا تا پنجاه متر می‌دوان. مگه اینا می‌تونن جلوی توپ و تانک وایسن.》 دانه‌های تسبیحِ پلاستیکیِ مشکی رنگش را تندتند زیر انگشتانش رد می‌کرد و حرف می‌زد:《 بعد من بچه سیزده ساله شما رو رد کردم و بهش فرم ثبت‌نام ندادم، شما دلخورید؟ من آخرش خودمم نفهمیدم چیکار کنیم با شما پدر و مادرا آخه.》 این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلی‌اش. گفتم:《 شما شنیدی امام حسین علیه السلام سرباز سیزده ساله هم داشته؟ اصلاً روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا؟ من کار ندارم با بقیه، خودم و بچه‌م رو میگم.》این بچه‌، اشاره کردم به محمد که مظلوم ایستاده بود کنارم و سرش را انداخته بود پایین،《 فدایی آقاست. همین یه دونه رو هم دارم. اون یکی پسرم خیلی کوچیکه. وگرنه اون رو هم می‌آوردم. اگه قرار باشه بچه‌مون رو بگیرم تو بغلمون بگیم مال ما هنوز بچه‌اس، خودمونم که زنیم و تکلیف نداریم و موندگار شدیم تو خونه، بگین ببینم کار جنگ چطور میشه؟ .....❣️ 💫 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_نه رفتم سراغ تلفن و با چندتا پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی‌ها را پخش کر
همین‌طور هم شد. شاید فکر می‌کردیم حالا یک‌بار می‌رود و دستش می‌آید و سختی می‌چشد، معلوم نیست دوباره چنین هوایی به سرش بیفتد؛ سخت نگرفتیم. تا آن روز، به بهانه‌ی دوخت‌ودوز، دستم فقط به لباس خاکیِ جوان‌های مردم خورده و حالا نوبت خودم رسیده بود. اولین بار که محمدم را توی لباس خاکی دیدم، دلم تکان خورد. محمد با ذوق و شوق منتظر تاییدم بود. تا نمی‌گفتم:《 مامان جان عالیه.》دلش آرام نمی‌گرفت. صدایم را صاف کردم و از تهِ دل گفتم:《 خوش به حالت مامان. کاش منم مرد بودم و می‌تونستم همراهت بیام.》چشم‌‌ها و لب‌هایش خندیدند. یک ساکِ نسبتا کوچکِ سبزِ کم‌رنگ را گذاشته بود توی اتاق که من رفتم سروقتش. زیپ ساک را که باز کردم، دیدم جای زیادی ندارد. نمی‌توانستم از لباس‌هایش کم کنم، اما با جابه‌جایی و کوچک‌تر تا کردنشان، بالاخره گوشه‌ی ساک خالی شد. یک نگاه به پلاستیک انارِ کنار دستم انداختم و یک نگاه به آن جای خالی. صدای محمد را توی ذهنم می‌شنیدم که لابد می‌خواست بگوید من این همه انار رو کجا ببرم؟ خودش را هم وقتی ایستاده بود و با چشم‌های متعجبش به من و انارهای توی ساک خیره شده بود، دیدم. گفتم:《 بیا مادر کمک کن.》لبه‌های ساک را به هم نزدیک کردم تا بتواند راحت‌تر زیپ ساک را ببندد. درباره‌ی زمان برگشتنش پرسیدم:《 می‌دونی تا اونجا چند ساعت توی راه هستید؟ کِی می‌رسید؟》 سفارش می‌کردم نکند آنجا سرش گرم شود و یادش برود نامه بنویسد. محمد خودش هم خیلی دقیق جواب این سوال‌ها را نمی‌دانست. آخر سَر هم قبل از اینکه اعتراضی کند، گفتم:《 دور هم که نشسته بودین، این انارها رو بخوریم. حتما خیلی مزه میده.》 اولین اعزام محمد توی پاییز بود. یکی از همین روزهایی که تا چشم به هم می‌گذاری، شب می‌شود و حاج حبیب، مثل خیلی وقت‌های دیگر قم نبود. جلوی درِ خانه ایستادم و قرآن را کمی بالا گرفتم. قد و بالایش چقدر بود مگر؟ از زیر قرآن ردش کردم. صدقه را گذاشتم کنار قرآن، کاسه آب را برداشتم و به محمد گفتم برود توی کوچه. پیراهن مردانه‌ی سفید رنگی تنش بود که روی سینه‌ی چپ و راستش جیب داشت. شلوار پلنگی و یک جفت کتانی کِرِم هم پایش بود. عکسش را دارم؛ وسط صحن حرم، روبه‌روی ایوان آیینه، ایستاده‌اند کنار حوض، دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرده و سرشانه‌هایش را داده بالا. نرم توی دوربین نگاه می‌کند و هیچ بهش نمی‌آید که عازم جنگ باشد. از درگاهیِ خانه یک قدم بیرون گذاشتم و آب را ریختم روی زمین. نگاهم افتاد به صورت خندان محمد و گفتم:《 کاسه رو بذارم تو و بریم.》چادر را روی سرم مرتب کردم و دوتایی راه افتادیم سمت حرم. از همان دور که گنبد پیدا شد، مادر و پسر دست روی سینه، سلام دادیم و کمی خم شدیم. دلم می‌خواست پر بزنم و بروم گوشه‌ی حرم، روبه‌روی ضریح بنشینم و فقط ضریح را نگاه کنم. ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_نه اگه راضی بودین من یه یادگاری از شما با خودم داشته باشم، اون کفنی که ا
خدا رحمت کند امام جماعت مسجد، آقای سید جعفر حسینی را. بچه‌ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رد و بدرقه می‌کرد جبهه و هر از چند وقتی که پیکر یکی‌شان برمی‌گشت، برایش نماز می‌خواند. با اشک چشم می‌گفت:《 الهی که خودم از این جوان‌ها جا نمانم.》 صدای محمد کم جان شد. گفت حرف‌هایش فقط همین‌ها که گفته، نبوده. گفتم:《 بقیه‌ش رو هم می‌شنوم.》 می‌خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون‌جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمی‌خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچه‌شون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. می‌دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمی‌گردونی.گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن. سرما دوید درون تنم. لرزیدم. سینه‌ام سنگین شد؛ مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید توی سینه‌ام، اما قورتش دادم. محمد زخمی می‌شد و برمی‌گشت، راضی بودم. اسیر می‌شد و قرار بود سال‌ها چشم انتظارش بمانم، راضی بودم. شهید می‌شد هم، راضی بودم. بعد از نماز صبح، یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهیم تا وقتی خانم‌ها می‌آیند، اول بروند سراغ آنها. محمد هم داشت کم‌کم آماده‌ی رفتن می‌شد. دیدم هی می‌رود و از دور پدربزرگش را تماشا می‌کند. پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش می‌آمد بی خداحافظی برود، نه دلش می‌آمد برای وداع بیدارش کند. کمی که گذشت، پیرمرد چشم‌های بی‌رمقش را باز کرد و وقتی دید نوه‌اش بالا سرش نشسته، دستش را آرام و کم جان تکان داد. محمد هم معطل نکرد و دست‌های چروکیده‌ی پیرمرد را جا داد میان انگشت‌های بلندش. سرش را پایین آورد و دشت پدربزرگش را بوسید. گفت:《 باباجون! اجازه میدی من برم؟ مرخصیم تموم شده دیگه.》 پیرمرد چانه‌اش لرزید و چشم‌های ضعیفش خیس شد. با صدای بی‌جانی گفت:《 باباجون! به حال من نگاه نکن. اگه وظیفه‌ت رفته، برو. خوشا به حال شما جوون‌ها که بدنتون قوت داره. واسه دین خدا کم نذارید. خدا به همراهت.》 محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدربزرگش را بوسید. خانه شلوغ شده بود. هرکسی، گوشه‌ی کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات می‌پیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم خداحافظی کند. محمد چند باری جبهه رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همین‌ها باعث می‌شد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم این‌پا و آن‌پا می‌کند. گفت:《 مامان میشه این‌دفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید》؟ ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان
می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهم جوابش را بدهم ،دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی ،از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید ،حال و احوال می کرد ،نه فقط بعد از شهادتش،حتی جبهه هم که بود .همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم .ازادیان با دستش اشاره کرد و گفت:حاج خانم اینا چیه تو دستتون ؟تا بخواهم جواب بدهم ،محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست .مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد دل کنم ،مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم ،از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم.برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره یا ادم عزیزی افتاده باشد و دلش غنج برود ،با لبخند گفت:مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت .برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ،ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم بریم .این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا،زیارت عاشورای آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم. دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد ،دیدم یک شال باریک است .بوسید و گذاشت روی چشم هایش.گفت از داخل ضریح برداشتم. دستش را دراز کرد سمت صورتم،از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد .من عصا به بغل ،هاج و واج و منقلب ،محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم ،باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت :غصه نخور مامان جان،برو نذرت رو ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم،پلک زدم و وقتی چشم باز کردم ،همه چیز عوض شده بود ،بالای سرم آسمان بود سرم را گرداندم سمت راست،آسمان بود .سمت چپ را نگاه کردم ،آسمان بود سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح،مور مورم شد.بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد.رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم ،نه از سعید آل طاها و صدایش ،نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم. توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم.هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه ی سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم .لابد محمد رو واسطه فرستادن .بذار ببینم می تونم بایستم .با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم .پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم .هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی ،بی کمک ،بدون عصا . گریه کردم و بلند گفتم :خدایا شکرت آقا جان از شما هم ممنونم. ... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_یک می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید ت
حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه. هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم ،بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین آمدم .رفتم آشپزخانه ،از آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ،ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند. حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم،گفتم حسین جان،از ظرف ها را جابه جا کردم ،گفتم حسین جان،استکان ها را چیدم داخل سینی ،گفتم حسین جان. صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده ،سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیدم .برگشتم جواب سلامش را بدهم ،دیدم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند.گفت اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری؟چرا پا شدی راه افتادی؟مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی؟برادر حاج حبیب ،حاج محمد از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب،برادرش وارد آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایم را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم:خوبم حاجی یعنی خوب شدم .حاج حبیب کوتاه نیامد ،حتی برادرش هم ناراحت شد گفت:مگر من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی؟اصلا روز عاشورا چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد؟نشستم روی صندلی گوشه ی آشپزخانه .حالا بوی عطر مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود،اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن ،جوابم رو دادن. حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال ،اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه ی سبزی که عطرش تمام خانه را گرفته بود. سه تایی گریه می کردیم.نقل آن روز،اول توی مسجد صدا کرد .همه چشم شده بودند هاج و واج نگاهم می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد .من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزاداری می کردم .گاهی گریه می کردم ،گاهی سینه می زدم ،غذا پخش می کردم.خ دوست و آشنا طاقت نیاوردند و دورم را گرفتند اولش احوالپرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها.اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستم،نه به حرف ،حتی از فکرم نگذشت .فقط می گفتم محمد وساطت کرده و آقا ما رو بی جواب نگذاشته اند.به حاج آقا حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود. ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_دو حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دست
همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذشت ،خیلی ها خیر شده بودند ،همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران،نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرکه،بکش رو سر مریض ما .آنها هر چه می گفتند ،من فقط می گفتم حسین علیه السلام. می گفتم من کاره ای نیستم ،از اباعبدالله بخواید ،لطف و کرمش زیاده. خیلی آقاست .می خواستند دعایشان کنم ،مریض های بدحال ،بچه های کوچک ،تازه عروس، پیرمرد و پیرزن ،جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چشم ،من آبرویی ندارم ،ولی دعا می کنم .شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود. یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت آیت الله گلپایگانی هستند پسر آقا بودند ،طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم .وارد خانه ی آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم .ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند آقا روضه دارند ،کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید .چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده ی اتاق بود که صدایی یا الله گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان به آقای گلپایگانی افتاد روی پا ایستادیم .با مهربانی زیادی سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت .تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند .پیرمردی نورانی و خوش رو بود .آرام و با اطمینان حرف می زد ،احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما .سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه ی سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب .حاجی ،شال را با احترام بوسید و بلند شد و گرفت مقابل آقا.بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا .حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدالله خواست بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند. این ها را به آقا هم گفتم گفتم :ما هیچیم و هیچ کاره هر چی بوده ،کار خود اهل بیته.من لیاقت این امانتی رو ندارم خواستم بماند پیش ایشان ،نپذیرفتند .گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید،هم اهل بیت و هم خلق خدا.شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا آبرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد ،آقا زاده شان یک بسته ی کوچک را با احترام خدمت ایشان آوردند ،آقا فرمودند:این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید. .... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_سه همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذش
یک آن یاد چهره ی آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای آقا احوال چند تایشان را گفتم:خواستم دعایشان کنند آقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند،دعا کردن وظیفه ی ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است .و یک کار یاد من دادند. آمدم خانه و سحر که شد،وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب ،تکه ی کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود ،بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف. بعد از آن ،هر مریض و گرفتاری آمد ،دست خالی برنگشت ،کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان ،اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد.آب نیسان جمع می کردم ،حتی چند باری آب فرات برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا و آب خالی شود .نه که من نگذارم ،خودشان نظر کردند. کیسه ی کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم آقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید .گاهی با چند واسطه ،کسی از کربلا برایم تربت می فرستد می گوید قصه را شنیده ،توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد ،مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند .من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم و از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد؟یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا بوده که خاک را تغییر دادت است و حالا شده تربت. سحر ها بلند می شوم و توی خانه می چرخم ،به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم ،صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره ای به لب های خودت که هیچ،حتی به فرزند شیرخواره ات نرسید،ولی عالمی را سیراب کردی.وقتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ،ظرف ظرف آب تربت از در خانه ی من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بوده جگرم خال می زند این ها را زمزمه می کنم و می نشینم گریه می کنم ،خودم تنهایی. در این دنیا از هر کسی ،کاری بر می آید ،از من هم اینها،در خانه ام همیشه به روی مردم باز است ،حرف ها و دردهایشان را می شنوم ،اگر از دستم بربیاید ،خودم غمشان را برطرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_اول ✅ نوای کاروان دوست من، سلام! من و تو میخواهیم ریشه های قیام امام حسین'علیه
یزید با عجله به سوی شهر شام می آید. سه روز از مرگ معاویه گذشته است. او باید هرچه سریعتر خود را به مرکز خلافت برساند. نگاه کن! گروهی از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خلیفه جدید استقبال کنند. اکنون یزید، جانشین پدر و خلیفه مسلمانان است. یزید وارد شهر می شود. کنار قبر پدر خود می رود و نماز می خواند. یکی از اطرافیان یزید جلو می آید و می گوید:《ای یزید، خدا به تو در این مصیبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامی بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت یاری کند.‌ اگر چه این مصیبت، بسیار سخت است، امّا اکنون تو به آرزوی بزرگ خود رسیده ای!》 یزید به قصر می رود. ماموران خبر آورده اند که عدّه ای در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خلیفه را دارند و مردم را به نافرمانی از حکومت او تشویق می کنند. یزید به فکر فرو می رود! به راستی، او برای مقابله با آنها چه می کند؟ آیا باید دست به شمشیر برد؟ از طرف دیگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانی یزید شده است‌. او می داند وقتی خبر مرگ معاویه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت. اکنون سه روز است که یزید در قصر است. او در این مدّت ، در فکر آن بوده است که چگونه مردم را فریب دهد. به همین دلیل دستور می دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. پس از ساعتی، مسجد پر از جمعیت می شود. همه مردم برای شنیدن اولین سخنرانی یزید آمده اند. یزید در حالی که خود را بسیار غمناک نشان می دهد، بر بالای منبر می رود و چنین می گوید:《ای مردم! من می خواهم دین خدا را یاری کنم و می دانم شما، مردم خوب و شریفی هستید. من خواب دیدم که میان من و مردم عراق، رودی از خون جریان دارد. آگاه باشید به زودی بین من و مردم عراق جنگ بزرگی آغاز خواهد شد.》 عدّه ای فریاد می زنند:《ای یزید! ما همه، سرباز تو هستیم، ما با همان شمشیر هایی که در صفّین به جنگ مردم عراق رفتیم، در خدمت تو هستیم.》 ..... 🌙 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتم آری، اکنون لحظه آغاز قیام حسینی است. به همین دایل، امام حرکت خویش را با نم
امیر مدینه به فکر فرو می رود و در می یابد که امام راست می گوید، زیرا یزید هرگز با بیعت نیمه شب و مخفیانه امام، راضی نخواهد شد. از سوی دیگر، امیر مدینه که هرگز نمی خواست دستش به خون امام آلوده شود، کلام امام را می پسندد و می گوید:《ای حسین! می توانی بروی و فردا نزد ما بیایی تا در حضور مردم، با یزید بیعت کنی.》 امام آماده می شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فریاد می زند:《ای امیر! اگر حسین از اینجا برود دیگر به او دسترسی پیدا نخواهی کرد.》 آن گاه مروان نگاه تندی به امام حسین'علیه السلام' می کند و می گوید:《با خلیفه مسلمانان، یزید، بیعت کن》 امام نگاهی به او می کند و می فرماید:《چه سخن بیهوده ای گفتی، بگو بدانم چه کسی یزید را خلیفه کرده است؟》 مروان از جا بر می خیزد و شمشیر خود را از غلاف بیرون می کشد و به امیر مدینه می گوید:《ای امیر، بهانه حسین را قبول نکن، همین الان از او بیعت بگیر و اگر قبول نکرد، گردنش را بزن.》 مروان نگران است که فرصت از دست برود، در حالی که امیر مدینه دستور حمله را نمی دهد. این جاست که امام، یاران خود را فرا می خواند، و جوانان بنی هاشم در حالی که شمشیرهای خود را در دست دارند، وارد قصر می شوند. مروان، خود را در محاصره جوانان بنی هاشم می بیند و این چنین می شنود:《تو بودی که می خواستی مولای ما را بکشی؟》 ترس تمام وجود مروان را فرا می گیرد. مروان اصلا انتظار این صحنه را نداشت. او در خیال خود نقشه قتل امام حسین'علیه السلام' را طرح کرده بود، امّا خبر نداشت که با شمشیرهای این جوانان، روبه رو خواهد شد. همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب این گستاخی مروان را بدهند؟ ولی امام سخن مروان را نادیده می گیرد و همراه با جوانان، از قصر خارج می شود. مروان نگاهی به امیر مدینه می کند و می گوید:《تو به حرف من گوش نکردی. به خدا قسم، دیگر هیچ گاه به حسین دست پیدا نخواهی کرد. امیر مدینه به مروانِ آشفته می گوید:《دوست ندارم همه دنیا برای من باشد و من در ریختن خون حسین، شریک باشم.》 مروان ساکت می شود و دیگر سخنی نمی گوید. .... 💞@MF_khanevadeh
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کبوتری که تو را برگزیده هم از دور به هر طریق دلش را روانه می‌سازد حال و هوای این روزهای حرم مطهر رضوی 🌿@MF_khanevadeh🌿 ┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄