❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_دو خوراک ساده ای مثل آش یا عدسی می پخت حتی اگر خانه ی خودشان نمی شد مواد
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پنجاه_سه
به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتیم داخل دیگ بزرگ آبی که در حال جوشیدن بود،تا کنسرو شوند و کپک نزنند.
بین این همه کار،زندگی ما هر هفته،یک برنامه ثابت داشت.جمعه که می شد دست بچه ها را می گرفتم و می رفتیم نماز جمعه،سرما و گرما برایم توفیری نداشت تنها هم نمی رفتم ،می گفتم بچه ها باید ببینند و یاد بگیرند از خانه ،بچه به بغل،راسته ی خیابان را می گرفتیم و می رفتیم سمت حرم.اگر وسط راه ماشینی گیرمان می آمد ،سوار می شدیم اگر نه همان طور آرام پا به پای بچه ها خودمان را می رساندیم به حرم.خودش یک جور تفریح بود گاهی یک لقمه نان و پنیری هم می گذاشتیم توی کیفم تا بچه ها گرسنگی نکشند.بچه هایم هم زحمت دار نبودند ،موقع برگشت هم بازی بازی می کردند و سرشان گرم می شد .یک وقت با همسایه ها دو سه تا خانواده می شدیم و مشغول حرف و صحبت و خبر گرفتن از همدیگر ،راه خیلی به نظرمان نمی آمد.
لابه لای این همه مشغولیت ،فاطمه را عروس کردیم ،داماد و خانواده اش از فامیل حاج حبیب بودند ،یک روز سر زایمان زهرا به هوای دیدن من و بچه آمدند خانه مان و بعدش پیغام فرستادند و اجازه خواستند برای خواستگاری ،فاطمه سن و سالی نداشت سیزده ساله بود اما بچه های آن موقع فهمشان از زندگی خیلی بود همان وقت،بیشتر کارهای خانه را فاطمه سامان می داد پسر هم از خانواده محترم و با ایمانی بود توکل کردیم به خدا و جواب مثبت دادیم.
از اول،حرف و نظر من این بود که بچه ها هر چقدر زودتر و راحت تر بروند سر زندگی شان ،بهتر است همین طور هم شد .حاح حبیب و من خودمان خواستیم مهریه ی دختر بزرگمان چهارده تا سکه باشد یک مهمانی ساده و خودمانی گرفتیم و بچه ها به عقد هم در آمدند.
کنار تمام کارهایی که انجام می دادیم ،کم کم چند تا کلاس پا گرفت آنهایی که روخوانی قران بلد نبودند یک گروه شدند و یک ساعتی را پیش یکی از خانم های جوان ،قران می خواندند و غلط هایشان را اصلاح می کردند از بسیج هم یک مربی خانم فرستاده بودند برای آموزش تیر اندازی،چند تا از دختر های جوان دورش جمع می شدند و آموزش نظامی می دیدند .کلاس امدادگری هم بود که چند نفری ثبت نان کرده بودند من از یک طرف سرم گرم کار پایگاه و کلاس هایشان بود از یک طرف حواسم به بچه ها ،از یک طرف هم کم کم وسیله می گرفتن و می گذاشتم کنار چیز هایی که از قبل برای جهیزیه ی فاطمه تهیه کرده بودم.
کار و بار حاج حبیب رونق نداشت و وضع مالی ما از همان اول،تقریبا خوب بود بهتر بگویم ،برکت مالش زیاد بود .این قدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواسش جمع بود که تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتابش روشن باشد ،که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می کردم .حاجی جبهه بود ،ولی کیف پول من خالی نمی ماند دست و بالم باز بود آن همه آدم در خانه ی ما رفت و آمد داشتند آب و برقی که برای انجام دادن کارها استفاده می کردیم ،بالاخره همه ی این ها خرج داشت.
# ادامه_ دارد....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_امام_رضایی💫
#همه_خادم_الرضاییم
💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان شرقی
💞@MF_khanevadeh