✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد_یک
می دونی چند وقته ندیدمت؟چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهم جوابش را بدهم ،دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی ،از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید ،حال و احوال می کرد ،نه فقط بعد از شهادتش،حتی جبهه هم که بود .همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم .ازادیان با دستش اشاره کرد و گفت:حاج خانم اینا چیه تو دستتون ؟تا بخواهم جواب بدهم ،محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست .مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد دل کنم ،مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم ،از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم.برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره یا ادم عزیزی افتاده باشد و دلش غنج برود ،با لبخند گفت:مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت .برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ،ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم بریم .این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا،زیارت عاشورای آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم.
دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد ،دیدم یک شال باریک است .بوسید و گذاشت روی چشم هایش.گفت از داخل ضریح برداشتم.
دستش را دراز کرد سمت صورتم،از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد .من عصا به بغل ،هاج و واج و منقلب ،محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم ،باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت :غصه نخور مامان جان،برو نذرت رو ادا کن امشب.
سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم،پلک زدم و وقتی چشم باز کردم ،همه چیز عوض شده بود ،بالای سرم آسمان بود سرم را گرداندم سمت راست،آسمان بود .سمت چپ را نگاه کردم ،آسمان بود سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح،مور مورم شد.بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد.رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم ،نه از سعید آل طاها و صدایش ،نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم.
توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم.هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه ی سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم .لابد محمد رو واسطه فرستادن .بذار ببینم می تونم بایستم .با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم .پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم .هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی ،بی کمک ،بدون عصا .
گریه کردم و بلند گفتم :خدایا شکرت آقا جان از شما هم ممنونم.
#ادامه_دارد...
#شبتون_امام_رضایی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh