eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_نه رفتم سراغ تلفن و با چندتا پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی‌ها را پخش کر
همین‌طور هم شد. شاید فکر می‌کردیم حالا یک‌بار می‌رود و دستش می‌آید و سختی می‌چشد، معلوم نیست دوباره چنین هوایی به سرش بیفتد؛ سخت نگرفتیم. تا آن روز، به بهانه‌ی دوخت‌ودوز، دستم فقط به لباس خاکیِ جوان‌های مردم خورده و حالا نوبت خودم رسیده بود. اولین بار که محمدم را توی لباس خاکی دیدم، دلم تکان خورد. محمد با ذوق و شوق منتظر تاییدم بود. تا نمی‌گفتم:《 مامان جان عالیه.》دلش آرام نمی‌گرفت. صدایم را صاف کردم و از تهِ دل گفتم:《 خوش به حالت مامان. کاش منم مرد بودم و می‌تونستم همراهت بیام.》چشم‌‌ها و لب‌هایش خندیدند. یک ساکِ نسبتا کوچکِ سبزِ کم‌رنگ را گذاشته بود توی اتاق که من رفتم سروقتش. زیپ ساک را که باز کردم، دیدم جای زیادی ندارد. نمی‌توانستم از لباس‌هایش کم کنم، اما با جابه‌جایی و کوچک‌تر تا کردنشان، بالاخره گوشه‌ی ساک خالی شد. یک نگاه به پلاستیک انارِ کنار دستم انداختم و یک نگاه به آن جای خالی. صدای محمد را توی ذهنم می‌شنیدم که لابد می‌خواست بگوید من این همه انار رو کجا ببرم؟ خودش را هم وقتی ایستاده بود و با چشم‌های متعجبش به من و انارهای توی ساک خیره شده بود، دیدم. گفتم:《 بیا مادر کمک کن.》لبه‌های ساک را به هم نزدیک کردم تا بتواند راحت‌تر زیپ ساک را ببندد. درباره‌ی زمان برگشتنش پرسیدم:《 می‌دونی تا اونجا چند ساعت توی راه هستید؟ کِی می‌رسید؟》 سفارش می‌کردم نکند آنجا سرش گرم شود و یادش برود نامه بنویسد. محمد خودش هم خیلی دقیق جواب این سوال‌ها را نمی‌دانست. آخر سَر هم قبل از اینکه اعتراضی کند، گفتم:《 دور هم که نشسته بودین، این انارها رو بخوریم. حتما خیلی مزه میده.》 اولین اعزام محمد توی پاییز بود. یکی از همین روزهایی که تا چشم به هم می‌گذاری، شب می‌شود و حاج حبیب، مثل خیلی وقت‌های دیگر قم نبود. جلوی درِ خانه ایستادم و قرآن را کمی بالا گرفتم. قد و بالایش چقدر بود مگر؟ از زیر قرآن ردش کردم. صدقه را گذاشتم کنار قرآن، کاسه آب را برداشتم و به محمد گفتم برود توی کوچه. پیراهن مردانه‌ی سفید رنگی تنش بود که روی سینه‌ی چپ و راستش جیب داشت. شلوار پلنگی و یک جفت کتانی کِرِم هم پایش بود. عکسش را دارم؛ وسط صحن حرم، روبه‌روی ایوان آیینه، ایستاده‌اند کنار حوض، دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرده و سرشانه‌هایش را داده بالا. نرم توی دوربین نگاه می‌کند و هیچ بهش نمی‌آید که عازم جنگ باشد. از درگاهیِ خانه یک قدم بیرون گذاشتم و آب را ریختم روی زمین. نگاهم افتاد به صورت خندان محمد و گفتم:《 کاسه رو بذارم تو و بریم.》چادر را روی سرم مرتب کردم و دوتایی راه افتادیم سمت حرم. از همان دور که گنبد پیدا شد، مادر و پسر دست روی سینه، سلام دادیم و کمی خم شدیم. دلم می‌خواست پر بزنم و بروم گوشه‌ی حرم، روبه‌روی ضریح بنشینم و فقط ضریح را نگاه کنم. ..... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_نه در کوچه های کوفه اعلام می شود همه مردم به مسجد بیایند که ابن زیاد
اینها نمی دانند که همین سیاهیِ لشکر بودن، چه عذابی دارد. وقتی بچّه های امام حسین 'علیه السلام' ببینند که بیابان کربلا پر از لشکر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا می گیرد. گمان می کنم که آنها در روز جنگ با امام حسین 'علیه السلام' آرزو کنند که ای کاش ما هم شمشیری آورده بودیم تا در این جنگ، کاری می کردیم و جایزه بیشتری می گرفتیم! آن وقت است که این مردم به جای شمشیر و سلاح، سنگ های بیابان را به سوی امام حسین 'علیه السلام' پرتاب خواهند کرد. آری! این مردم خبر ندارند که روز جنگ، حتّی بر سر سنگ های بیابان دعوا خواهد شد. زیرا سنگ بیابان در چشم آنها سکه طلا خواهد بود. ابن زیاد دستور داد در منطقه (نُخَیلِه)، اردوگاهی بزنند تا نیروهای مردمی در آنجا سازماندهی شوند و سپس به سوی کربلا حرکت کنند. برنامه او این است که دسته های هزارنفری، هرکدام به فرماندهی یک نفر به سوی کربلا حرکت کنند. مردم گروه گروه به سوی نُخَیله می روند و نام خود را در دفتر مخصوصی که برای این کار آماده شده است، ثبت می کنند و به سوی کربلا اعزام می شوند. در این میان گروهی هستند که پس از ثبت نام و پیمودن مسافتی، مخفیانه به کوفه باز می گردند. این خبر به گوش ابن زیاد می رسد. او بسیار خشمگین می شود و یکی از فرماندهان خود را مامور می کند تا موضوع فرار نیروها را بررسی کند و به او اطّلاع دهد. هنگامی که مامور ابن زیاد به سوی اردوگاه سپاه حرکت می کند، یک نفر را می بیند که از اردوگاه به سوی شهر می آید، امّا در اصل او اهل کوفه نیست. این از همه جا بی خبر به کوفه آمده است تا طلب خود را از یکی از مردم کوفه بگیرد و وقتی می فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار برای گرفتن طلب خود به آنجا می رود. مامور ابن زیاد با خود فکر می کند که او می تواند وسیله خوبی برای ترساندن مردم باشد. پس این بخت برگشته را دستگیر می کند و نزد ابن زیاد می برد. او هرچه التماس می کند که من بی گناهم و از شام آمده ام، کسی به حرف او گوش نمی دهد. ابن زیاد فریاد می زند: _ چرا به کربلا نرفتی؟ چرا داشتی فرار می کردی؟ _ من هیچ نمی دانم. کربلا را نمی شناسم. من برای گرفتن طلب خود به اینجا آمده ام. او هرچه قسم می خورد، ابن زیاد دلش به رحم نمی آید و دستور می دهد او را در میدان اصلی شهر گردن بزنند تا مایه عبرت دیگران شود و دیگر کسی به فکر فرار نباشد. همه کسانی که نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اکنون در خانه های خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه بر می گردند. 💞@MF_khanevadeh