❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_صد_دو حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم .ممنونم به من نگاهی کردید محمد مادر دست
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد_سه
همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیرزمین و دیگ ها را شستم. سوم امام که گذشت ،خیلی ها خیر شده بودند ،همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران،نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرکه،بکش رو سر مریض ما .آنها هر چه می گفتند ،من فقط می گفتم حسین علیه السلام. می گفتم من کاره ای نیستم ،از اباعبدالله بخواید ،لطف و کرمش زیاده. خیلی آقاست .می خواستند دعایشان کنم ،مریض های بدحال ،بچه های کوچک ،تازه عروس، پیرمرد و پیرزن ،جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چشم ،من آبرویی ندارم ،ولی دعا می کنم .شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود.
یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت آیت الله گلپایگانی هستند پسر آقا بودند ،طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم .وارد خانه ی آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم .ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند آقا روضه دارند ،کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید .چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده ی اتاق بود که صدایی یا الله گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان به آقای گلپایگانی افتاد روی پا ایستادیم .با مهربانی زیادی سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت .تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند .پیرمردی نورانی و خوش رو بود .آرام و با اطمینان حرف می زد ،احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما .سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه ی سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب .حاجی ،شال را با احترام بوسید و بلند شد و گرفت مقابل آقا.بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا .حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدالله خواست بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند.
این ها را به آقا هم گفتم گفتم :ما هیچیم و هیچ کاره هر چی بوده ،کار خود اهل بیته.من لیاقت این امانتی رو ندارم خواستم بماند پیش ایشان ،نپذیرفتند .گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید،هم اهل بیت و هم خلق خدا.شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا آبرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد ،آقا زاده شان یک بسته ی کوچک را با احترام خدمت ایشان آوردند ،آقا فرمودند:این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید.
#ادامه_دارد....
#شبتون_امام_رضایی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
💞@MF_khanevadeh