eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_هشت همین طور پایم روی لبه ی حوض جلوی مسجد بود و خم شده بودم بند کتانی ا
✨💫✨✨💫✨ وقتی دیدم در کوچک روی پشت بام باز است،خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم ،قدم هایی را بلند تر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل.در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد.کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید.سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین .خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد.گفت:بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی؟کی اومدی؟از کجا اومدی؟گفتم یک لیوان آب بده و نشستم لبه پله.با خودم فکر کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کند؟ از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد .انگار مرکز کشور خیلی فعال بود و مبارزه جدی.با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران.شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم.چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم.به حاج حبیب گفتم:اگر بروم تهران ،برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم. گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد،مجبور بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم، پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم. حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود،کمی بالا و پایین کرد.اما و اگر آورد ،ولی آخر ،موافقتش را گرفتم.برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران،یک ماشین دربست گرفتم برای میدان خراسان،خانه مادرم،دیگر هیچ چیز جلودارم نبود،تقریبا هر روز خواهرهایم را سر خط می کردم و از خانه می زدیم بیرون .هر کجا که خبردار می شدیم شلوغ شده خودمان را می رساندیم و هر کاری از دستمان بر می آمد ،انجام می دادیم.بعضی وقت ها لازم می شد سنگر درست کنیم .گوشه ی کوچه ،خاک می ریختند و چند تا گونی هم پیدا می کردیم ،دست می جنباندیم به پر کردن گونی ها،گاهی بین مردم شعار می دادیم ،گاهی هم به مجروح ها کمک می کردیم.هر آدمی دو تا دست داشت،ولی آن موقع به اندازه ی چند نفر کار می کرد.کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم می خواست کارهای بزرگ انجام بدهم ،سرم درد می کرد برای کارهای سخت و پر زحمت پخش کردن اعلامیه ،هم خطرش زیاد بود هم مهم.آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه ی خودش را می خواند ،این ها یک طرف،زن بودنم هم یک طرف. کسی که به بقیه اعلامیه می رساند،قدم بزرگی بر می داشت.مردم باید می فهمیدند شاه چه کارها کرده و آنها چرا باید رو به رویش بایستند،چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان،مردم باید ارتباطشان با امام برقرار می ماند.شاه فکر کرده بود اگر آقا توی کشور نباشد ،کار از دستش در می رود،ولی کور خوانده بود.یکی دو نفر را همیشه می دیدم،شناخته بودمشان .این ها مثل سر گروه بودند،مردم را هدایت می کردند حتی بعضی جاها فراری شان می دادند.رفتم پیش یکی از آنها و گفتم: من می خوام کمک کنم. .....❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده 💞@MF_khanevadeh