eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت
مردم گریه می کردند ،خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم .هاج و واج داشتم حلقه ی مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی خواست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد،بس که نفسش از میانه ی گریه بالا نمی آمد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای آن یکی تعریف می کرد که شنیدم. ماشین هنوز کامل نایستاده بود. حاجی ،حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد. بلندش کرده بودند،ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد ،پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودندش کنار دیوار سیمانی. دیدم همان جا بایستم ،حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش ،من را دید و چنان صدای گریه اش بلند تر شد که به جانش ترسیدم ،نشستم روبه رویش ،کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم :حاجی منو نگاه کن. گریه می کرد. حاجی دستاتو بذار تو دستای من. گریه می کرد. حاجی یه نگاه تو صورت من بنداز. گریه می کرد .زار می زد .انگار صورتش را شسته باشند خیس بود. چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد .اشک همین طور از گوشه ی چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت ،بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های آن دست جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود. گفتم: حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟یادته بهم گفتی خانم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه؟ گریه اش شدید تر شد گفتم:پاشو بریم خونه من نمیگم گریه نکن ،ولی چیزی که برای خدا دادی ،دیگه دنبالش نگرد .پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای .یا علی بگو بلند شو . توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد،لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه ،چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد .بعد چند لحظه دوباره راه افتاد. من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت:همان وقتی که دست هایش را فشار دادم ،دل دار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را برگرداند. آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید نه اینکه فقط نخوابد ،دور خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد .حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام می گفت:محمد بابا. و اشک را از صورتش پاک کرد آخر سر هم به بهانه ی وضو راضی شد آبی به سرو صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیمش بیمارستان. ... 💞@MF_khanevadeh