eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_نه اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی،یقین داری که نمی توانی تحملشا
وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود آدرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یک بار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند ،آب و جارو می کردند ،گلدان می چیدند .کوچه و محله را آماده و بلندگو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان از خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت آنها می رسد؟ من را که آن موقع صبح آنجا دیدند ،تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه .فقط سلام دادند و با سرهای پایین ،ایستادند کنار دیوار ،یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم .حاج اقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفیقمون بوده. تشکر کردم و خیالشان را راحت ،که اگر لازم شد،خبرشان می کنم و قدم بر داشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا همه بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارد هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری ملافه شده بود پرسید :اشرف سادات کجا بودی؟ گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را آوردم بالا و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم رد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش،زیر لب گفت:بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه. محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند .ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند. یک روز و نیم بعد از رفتن حاج حبیب ،توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند.یک روز و نیم هم طول کشیده بود تا برگردند.سه روز چشم انتظار آمدن حاجی بودم و برای دیدن محمد نی رفتم سردخانه بچه ی آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید. روز سوم ،هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم ،صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم آمد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب آمد چادرم را از روی میله ی کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه.صدای گریه و شیون دخترها و خواهر های خودم و حاجی پشت سرم بود،خودم را رساندم به کوچه . روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار.بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چکیدند روی صورتش ،روی پیراهنش،حاج حبیب گریه می کرد. .... 💞@MF_khanevadeh