eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_دو صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همرا
هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری،کسی نشانه ای گذاشته بود .یکی میله ی پرچم، یکی گلدان، پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند.بچه های مسجد نوحه می خواندند،بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم،دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم ،همان عکسی که در آن موهای مجعد محمد بلند تر از همیشه توی هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم.داخل بینی ام می سوخت ،صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه ها و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند،حاج حبیب را دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پاهایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش،مادر و مادر شوهرم نشسته بودند روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند.سه روز بود گریه شان بند نمی آمد .دختر ها دست هایشان را گذاشته بودند جلوی دهانشان و تا می توانستند ،آهسته و بی صدا اشک می ریختند. از وقتی گفته بودم برادرتان همیشه نگران بود صدای گریه و بی تابی شما را نامحرم بشنود حواس جمع گریه می کردند.فاطمه افتاده بود یک گوشه روی زمین و چند نفر دورش را گرفته بودند و اصرار می کردند کمی آب بخورد ،رفتم طرفش ،سرش را که بلند کرد و خونسردی مرا دید،آرام شد ،بی سروصدا از میان خانم ها راه باز کردم و رفتم سمت مردها. آدم هر چقدر هم برای موقعیت ویژه ای خودش را آماده کند ،وقتش که می رسد چشم هایش را می بندد و فکر می کند همه چیز فقط یک خیال است خواب می بیند و هنوز فرصت دارد زمین ،زیر پایم نرم شده بود،ولی هیچ به فکرم نمی رسید که این انرژی فوق العاده از کجا سرریز شده به دلم ،گمان می بردم که لابد دلیلی دارد و من نمی دانم .حس می کردم همه ی دنیا چشم در آورده اند و دارند مرا تماشا می کنند و از همه ی دنیا مهم تر ،محمد بود .آن شب آخر خیلی سفارش کرده بود محکم باشم ،نه اینکه به ظاهر ،محمد دلش می خواست من با رضایت خاطر از بالای سرش بلند شوم دلش می خواست جز مادری،کارهای دیگری هم ازم بربیاید.دامادم حسن آقا خودش را به زحمت از بین جمعیت رساند نزدیکم گفتم می خواهم بروم بالای قبر،صدایش گرفته بود.بغض نمی گذاشت خوب حرف بزند گفت:محمد خودش می دونست جاش اینجاست نشونم داده بود. سرم را تکان دادم و نگفتم محمد خیلی چیزهای دیگر را هم می دانست .پدر و برادرم دورم را گرفتند ،از نگاه و صدای مطمئنم خیالشان کمی راحت شد که حالم خوب است .نگاه کردم به اشک های پدرم که خیلی راحت از چشمش سر می خورد و صورتش که سرخ شده بود صدای مردانه ای از پشت سر ما بلند شد تا مردم راه بدهند و من رد شوم از تپه های کوچک خاک که ریخته بودند چند گوشه،عبور کردم و رسیدم بالای قبر خالی محمدم. ..... 💞@MF_khanevadeh