eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_پنج از دلم رد شد ،حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده ی محمد را دوباره
از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد است ،زیر شال سبزی که یادگار راس الحسین است.یاد روضه های عصر عاشورا می افتم ،یاد روضه هایی که می گفتند صورت امام شکلش عوض شده بود ،گلویم می سوزد،چشم هایم تار می شوند و پلک می زنم فقط یک سنگ لحد مانده تا صورت محمد هم از چشمم پنهان شود با صدای خفه داد می زنم صبر کنید دو قدم می روم جلو و خم می شوم روی قبر محمد چانه و صدا و دست و پایم می لرزند می گویم محمد جان هر چی خواستی همون شد بدنت مثل ارباب سه روز مونده توی بیابون،زیر افتاب و باد و خاک.هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم .مبارکت باشه مادر.ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت خواسته ی منه. سلام منو به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها برسون و بگو من دستم خالیه می ترسم از تنهایی شب اول قبر بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن ،وقتی همه می ذارن و میرن ،خودشون رو برسونن. دلم نمی خواست از محمد دل بردارم ،ولی چاره ای نبود .دو قدم رفته را برگشتم عقب و سنگ لحد آخر را چیدند ،شروع کردند به خاک ریختن.باد تندی وزید و ذره های سبک خاک را بلند کرد خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سر و صورتم،لا به لای مژه هایم ،روی لب های خشک و به هم چسبیده ام.دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. من اشرف سادات منتظری ام ،متولد دی ماه سال ۱۳۳۰ حالا که فکر می کنم ،دوبار به دنیا امده ام هر دو بار در یک ماه یک بار از مادرم متولد شدم یک بار هم وقتی مادر شهید شدم. خسته بودم دلم مثل آسمان گرفته بود ،بهانه ای می خواست برای گریه کردن ،بهانه ای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد بهانه ای که ارزشش را داشته باشد مثلا روضه ی علی اکبر حضرت حسین علیه السلام. فصل دهم سبز آبی مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفته ،پرت می کند ولی نمی دانند یاد بچه ی آدم توی دلش است نه جلوی چشمش ،یا بین یادگاری هایش ،یا حتی در اتاق و خانه اش. به حاج حبیب هم همین حرف ها را زدم وقتی تصمیم گرفت خانه را عوض کند به هوای اینکه خاطره های محمد آزارم می دهد ولی دختر ها و دامادها و فامیل که می آمدند و اصرار می کردند برویم برای گشت و گذار و هوا خوری ،نه نمی آوردم .نمی خواستم فکر کنند داغ محمد نشسته روی دلم و زندگی ام را تعطیل کرده است .اصلا خجالت می کشیدم در انظار مردم گریه کنم وقتی یادم می افتاد حضرت زینب در یک روز چقدر داغ دید و صبر کرد دندان سر جگر می گذاشتم .توسل می کردم و آرام می شدم .میان جمع برای محمدم شیون نکردم .گریه هایم را هم نگه می داشتم برای خلوت و سحر حتی آن اوایل که توی مراسم ها هر کسی یک گوشه بق می کرد و به آب و غذا بی میل بود اولین نفری که می نشست سر سفره ،خودم بودم تا بقیه بهانه ای نداشته باشند. برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روز این سه سال، به اندازه ی سی سال کش آمده بود. .... 💐 💞@MF_khanevadeh