✨💚✨💚✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_چهل_و_هفت
گفت:توی منطقه ،بچه ها به لباس زیر احتیاج دارن ،می تونید؟گفتم:بله که می تونیم گفت سه روز دیگر پارچه و کش و نخ می فرستند هر چیزی هم کم بود بگویم آماده می کنند.گفتم:چرا همین فردا نه؟جواب داد همین فردا صبح ماشین جهاد در پایگاه شماست.آدرس و مشخصات بدید وقتی برگشتم به همسایه ها سپردم که هر کس می خواهد ،از کمک کردن جا نماند.کار آن قدر تند پیش رفت و تمام شد که خودم هم باور نمی کردم ،چه رسد به آقای محسنی .وقتی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستند تا لباس های آماده شده را ببرند،گفت دوباره پارچه می فرستد البته این بار بیشتر،کم کم کار رونق گرفت .خبر به فامیل رسید گله کردند و بدون اینکه منتظر حرف من باشند ،خودشان قرار گذاشتند و همراه شدند .صبح که در را باز می کردم ،تا بعدازظهر چند بار خانه پر و خالی می شد،یک عده می آمدند و می رفتند و جایشان را به گروه بعدی می دادند .بعضی ها را که راهشان دور بود،به اصرار نگه می داشتم .غذای ساده ای دور هم می خوردیم و دوباره می نشستیم به کار .معمولا شب ها تا دیر وقت پارچه برش می زدم .الگویش را خودم در آورده بودم،همین طوری چشمی.دو سه تا اندازه در نظرم بود و سه سایز الگو داشتم .دسته دسته پارچه های برش خورده را روی هم می گذاشتم کنار چرخ ها .صبح ،خانم ها می آمدند و هر کدام تعدادی را بر می داشتند و می دوختند .خانه ی ما دو تا خوبی داشت،یکی حیاط و یکی هم هال بزرگ و کار راه انداز .حیاط شده بود محل بازی بچه ها ،دور تا دور هال هم چرخ خیاطی چیده بودیم .با سه چهار تا چرخ شروع کرده بودیم،ولی خیلی طول نکشید تعدادشان شد هجده تا .آنهایی که دستشان روان و تند بود،کار را سریع پیش می بردند.بعضی ها ولی تا آن موقع پشت چرخ ننشسته بودند .بیشتر دخترهای جوان،وسط کار ،صدای ظریف دخترانه ای بلند می شد که این چرا نمی دوزه؟
می رفتم می نشستم کنار دستش.یادش می دادم تا قلق چرخ دستش بیاید ،یا نخ در رفته را چطور جا بزند.گاهی خراب کاری حسابی تر بود می فرستادمش سر چرخ دیگر و خودم آن قدر با چرخ خیاطی ور می رفتم تا بالاخره درست می شد.هر کداممان یک طوری به دیگری کمک می دادیم و نمی گذاشتیم کار لنگ بماند .یکی می دوخت،یکی سردوزی می کرد،یکی کش می گذاشت.چند نفر هم پای اتو می نشستند .غرق فکر و کار بودیم که صدایی بلند می شد و از جمع صلوات می گرفت.
سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.
و بغض دلتنگی زنی می ترکید و دو قطره اشک می شد برای هر کسی از روزهایی که گذرانده ،یادگاری ای می ماند ،برای من بعد از گذشت این همه سال ،از آن روزها و کارها ،کنار انگشتم رد قیچی مانده،برای در و دیوار خانه ام هم ،صداهایی که شنید و ضبط کرد.صبح به صبح توی همین خانه ،یک گوشه می نشستیم و قبل از اینکه دست به کار ببریم ،یک نفر حدیث کساء می خواند .بعد با سلام و صلوات می نشستیم پای کار،کنی که گذشت،رشته ی کار دستم آمد.دیگر خودم می رفتم خرید .
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞
@MF_khanevadeh