❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #پارت_پنجاه_نه برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد. کفش‌ها را پا کرد و ک
همه‌ی این حرف‌ها را برای محمد می‌گفتم. فاطمه عروسی کرده و رفته بود سر زندگی خودش، خیلی بی سروصدا، مثل خیلی از جوان‌های دیگر. زیر موشک باران و تاریکی خیابان‌ها، جهاز مختصرش را بردند؛ عروسی‌اش هم همان‌طور. بین مهمان‌هایی که دور تا دور خانه را پر کرده بودند، با لباس سفید عروسی ساده‌ای نشسته بود روی صندلی و منتظر داماد بودیم که آژیر کشیدند و برق رفت. برایمان عادی شده بود. سعی می‌کردم خونسرد باشم و زیر لب صلوات می‌فرستادم. فاطمه دلهره داشت. گوشه‌ی لبش را می‌جوید، ولی خدا خواست و خیلی زود همه چیز طبیعی شد. روشنایی چراغ‌ها که برگشت، صدای کِل کشیدن و صلوات زن‌ها توی هم پیچید. حاجی هر چند وقت یک‌بار، دوتا برگ نامه می‌فرستاد. تا کارش توی منطقه تمام نمی‌شد و ساخته شده‌ی چیزی را تحویل نمی‌داد، آرام و قرار نمی‌گرفت؛ حالا شده یک چهاردیواری باشد که چند نفر را از باد و باران یا داغی آفتاب حفظ کند. مهم این بود که به درد بخورد، نیازی را رفع کند. لابد پشت سرش، یک خدا بیامرزی هم به پدرش می‌فرستادند؛ همین برای کل زندگی من و بچه‌هایم کافی بود. من، نبودن حاجی و فاطمه را با حرف زدن با محمد پر می‌کردم. محمد برای من پسر بچه سیزده، چهارده ساله نبود. نظرش را در مورد خیلی چیزها که می‌شنیدم، نگاهش می‌کردم و در دلم می‌گفتم تو کِی بزرگ شدی که من حواسم نبود؟ فصل هفتم انارهای ترک خورده نمی دانم اولین بار چه کسی گفته، هر که بوده راست گفته که مادرها پسری‌اند، یا حتی عکسش، پسرها مادری. من هنوز یادم مانده که محمد کدام طرف این خانه می‌نشست. یادم مانده آن روز با چه حالی از درِ خانه آمد داخل، رفت و بُق کرده نشست یک گوشه و زانوهایش را بغل کرد. کار محمد رونق گرفته بود؛ آن‌قدر که شده بود بهانه‌ی رفت و آمد رفقایش به خانه‌مان. بعضی وقت‌ها آمدن و رفتن یک مشتری دو ساعت طول می‌کشید. برایشان چای می‌بردم و می‌شنیدم که حرفشان حسابی گل انداخته است. محمد، خوش‌صحبت و خنده رو بود. وقتی کنارش می‌نشستی به حرف زدن، دلت نمی‌آمد بلند شوی. حاج حبیب جبهه بود. من سرم گرم کارهای جهاد و پشتیبانی بود و محمد جای خودش را باز کرده بود. شده بود محمدآقا. آن روز وقتی با غیظ و غصه آمد توی خانه و تکیه داد به دیوار و سرش را گذاشت روی زانوهایش، من مشغول جابه‌جا کردن بسته‌های آجیل بودم. زیر چشمی حواسم به او بود و دستم به کار خودم. فکر کردم شاید پارچه‌ی مشتری را خراب کرده؛ بعید بود، ولی محال نه. گفتم کمی به حال خودش بماند، بلکه آرام بگیرد، اما دل خودم قرار نمی‌گرفت. نزدیک ظهر بود و خانه‌مان کمی خلوت نمایید .... 💞@MF_khanevadeh