✨☀️✨☀️✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_شصت_یک
میگذاشتم بروم سراغش و دوباره عقب میکشیدم. نگاه انداختم به ساعت روی دیوار و دیدم چیزی تا اذان نمانده. میدانستم دستدست کنم، به بهانهی مسجد از خانه بیرون میزند. رفتم توی آشپزخانه و با یک لیوان آب برگشتم، خودم را رساندم کنارش. سایهام افتاده بود رویش. متوجه سنگینی حضورم شد و سرش را از روی دستهایش برداشت و بالا را نگاه کرد؛ با زاری و التماس زل زد توی چشمهایم. مژههایش خیس بودند. آرام نشستم کنارش و لیوان آب را گرفتم طرفش. گفتم:《 فکر کردم دیگه مرد شدی آقا محمد.》انگشتش را میکشید سر زانوهایش؛ انگار بخواهد یک دایره خیالی بکشد. انگار منتظر باشد به حرف بگیرمش. انگار فکر کرده باشد گره کار به دست من باز میشود و مرا لازم دارد. بغض، بزاق دهان را زیاد میکند. آب دهانش را قورت داد و پرسید:《 حالا باید چی کار کنم؟》گفتم:《 تا ندونم چی شده، که نمیتونم چیزی بگم.》پای راستش را کمی دراز کرد و دست کرد داخل جیب شلوارش و چیزی بیرون آورد؛ شناسنامهاش بود. خودم صبح داده بودم دستش. گفته بود میخواهد برود، من هم نه نیاوردم. از خدایم بود؛ اصلا کجا بهتر از آنجا؟ شناسنامه را گرفت طرفم و گفت:《 میگن بچهای. مامان! من بچهام؟ به سنّم تو شناسنامه نگاه کردن و گفتن بچهای. مامان هر کی سنّش کمه، بچهاس؟》با دندان گوشهیلبم را گاز گرفتم و گفتم:《 اشتباه کرده هر کی همچی حرفی زده. پاشو با خودم بریم ببینم چی میگن.》جورابهای ضخیمم را کشیدم روی پایم. مقنعه چانهدار را سرم کردم.
دکمهی مچ دست لباسم را محکم کردم و چادرم را انداختم روی سرم و جلوی آیینه مرتبش کردم. تا برسیم سر خیابان، صدای اذان بلند شد. بدون اینکه حرفی با هم بزنیم، راهمان را کج کردیم سمت مسجد، محمد بیقرار بود. گفت:《مامان! من بعد از نماز فوری میام بیرون. شما هم...》
گفتم:《خیالت راحت مادر. اونا هم موقع نماز کارشون را تعطیل میکنن و وایمیستن رو به قبله. نماز نخونن، نمیرن سراغ کارشون.》 گوشهی چادرم را جمع کردم و با بسم الله وارد مسجد شدم. سلام نماز دوم را که دادم، تعقیبات کوتاهی خواندم. میدانستم محمد، دل برایش نمانده. دستهایم را بلند کردم و گفتم:《خدایا! ما رو برای خودت بخواه. برای خدمت کردن به دینت.》 و از جا بلند شدم. همسایهها صدایم زدند که :《اشرف سادات! کجا با این عجله؟》گفتم:《 کار دارم. بعدازظهر یادتون نره. قراره از جهاد پارچه بفرستن.》و منتظر سوال و جواب بیشتر نشدم.
محمد با فاصلهی تقریباً زیادی از درِ زنانه ایستاده بود. هی دست میکشید پشت سرش، یقه پیراهنش را مرتب میکرد. پا تند کردم تا زودتر برسم کنارش. چشمش که به من افتاد، آمد طرفم و سلام کرد. جوابش را دادم و همینطور که دوتایی میرفتیم، رو کردم سمتش و گفتم:《مامان جان! خیلی خوش به حالته که واسه هر نماز میای مسجد ها؛ البته فکر کنم حتماً صبحا صفاش بیشتره. اصلا نمازی که آدم توی خونه خودش میخونه کجا، نمازی که توی خونه خدا میخونه کجا.》
شستش خبردار شده بود میخواهم حواسش را پرت کنم. سرش را تکان داد که یعنی حرفم درست است.
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞
@MF_khanevadeh