✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_شش سکوتی پر معنا، بر لشکر عمرسعد حکم فرماید. تو می توانی تردید را در
حُزِیمه حرکت می کند و به سوی خیمه امام حسین 'علیه السلام' می آید. نمی دانم چه می شود که امام به یاران خود دستور می دهد تا مانع آمدن او به خیمه اش نشوند. او می آید و در مقابل حسین 'علیه السلام' قرار می گیرد. تا چشم حُزِیمه به چشم امام می افتد طوفانی در وجودش برپا می شود. زانوهای حُزِیمه می لرزد و اشک در چشمش حلقه می زند. اکنون لحظه دلباختگی است. او گمشده خود را پیدا کرده است. او در مقابل امام، بر روی خاک می افتد... ای حسین! تو با دل ها چه می کنی. این نگاه چه بود که مرا این گونه بی قرار تو کرد؟ امام خم می شود و شانه های حُزِیمه را می فشارد. بازوی او را می گیرد. تا برخیزد. او اکنون در آغوش امام زمان خویش است. گریه به او امان نمی دهد. آیا مرا می بخشی؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم. امام لبخندی بر لب دارد و حُزِیمه با همین لبخند همه چیز را می فهمد. آری! امام او را قبول کرده است. لشکر کوفه منتظر حُزِیمه است، امّا او می رود و در مقابل سپاه کوفه می ایستد و با صدای بلند می گوید:《کیست که بهشت را رها کند و به جهنّم راضی شود؟ حسین 'علیه السلام' بهشت گمشده من است》. در لشکر کوفه غوغایی به پا می شود. به عمرسعد خبر می رسد که حُزِیمه حسینی شده و نباید دیگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! ای حُزِیمه که با یک نگاه چنین سعادتمند شدی. تو که لحظه ای قبل در صف دشمنان امام بودی، چگونه شد که یک باره حسینی شدی؟ تو برای همه آن پنج هزار نفری که در مقابل امام حسین 'علیه السلام' ایستاده اند، حجّت را تمام کردی و آنها نزد خدا هیچ بهانه ای نخواهند داشت. زیرا آنها هم می توانستند راه حق را انتخاب کنند. ** عمرسعد از اینکه فرستاده او به امام ملحق شده، بسیار ناراحت است. در همه لشکر به دنبال کسی می گردند که به امام حسین 'علیه السلام' نامه ننوشته باشد و فریاد می زنند:《آیا کسی هست که به حسین نامه ننوشته باشد؟》. همه سرها پایین است، امّا ناگهان صدایی در فضا می پیچد:《من! من به حسین نامه ننوشته ام》. آیا او را می شناسی؟ او قُرَّه است. عمرسعد می گوید:《هم اکنون نزد حسین 'علیه السلام' برو و پیام مرا به او برسان》. 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh