☕🍁 🎁 مقدمه: "من از میان تمام کتاب ها آن که شبیه تو بود برگزیدم و از دل تمام صفحات آن که عطر دست های تو را داشت انتخاب کردم و از تمام صفحه ها | برگی که به لطافت نگاۓ تو بود دیدم و از این برگ خطی که طعم تو را داشت خواندم اینک دوستت دارم ... دوستت دارم و دوستت دارم را مدام تکرار می کنم که در تو خلاصه می شود ای عصاره ی تمام شعرهای ناگفته تو نیز لب به این تکرار رویا گونه بگشا تا خدا به گلهای رازقي باغچه اش بگوید از تو یاد بگیرند عطر افشانی را!" | بسم الله الرحمن الرحيم با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد و از تخت پایین آمد. به طرف روشویی رفت تا برای نماز صبح وضو بگیرد. بعد از وضو به اتاق برگشته و از تاقچه ی اتاق، جانمازش را برداشته و روی زمین پهن کرد؛ چادرش را سر کرد. درست شبیه فرشته ها شده بود. نمازش را در آرامش خواند و بعد از سلام نماز، این قطرات اشک بودند که از داخل چشمانش جاری می شدند. با آب سرد وضو گرفته بود و اکنون خوابش نمی برد. به طرف قفسه ی کتاب هایش رفت. آن ها را کنار زده و دفتری را برداشت. نگاهی عمیق به جلد انداخت و لحظاتی به آن خیره ماند؛ عکس شهید حمید سیاهکالی مرادی بر روی آن خود نمایی می کرد. از زمانی که شهید و مقام شهادت را شناخته بود، به شهید سیاهکالی مرادی علاقه مند شده بود؛ همیشه به او احترام می گذاشت و حرف هایی که نمی توانست به کسی بگوید برای او در دفتر می نوشت. نوشتن، باعث سبک شدنش می شد. صفحه های نوشته شده را ورق زد تا به صفحه ای خالی رسید. خودکارش را برداشت و مثل همیشه با نوشتن.... 💞@MF_khanevadeh