#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_شانزده
و
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد. با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند. مبینا با دیدن لبخندش سری به نشانه تاكيد تکان داد و لبخندی زد که جوابش چشمکی از سوی عاطفه بود. بعد از ایستادن تاکسی، هر دوی آن ها بعد از تشکر کوتاهی از راننده پیاده شدند. مبينا بدون نگاه کردن به خیابان، خواست عبور کند که عاطفه دید ماشینی با سرعت زیاد به آن ها نزدیک می شود. با صدای بلندی که بیشتر شبیه داد زدن بود، مبینا را صدا کرد و گفت:بيا عقب ماشین... مبينا سريع عقب رفت. ماشین با بوق بلند و کلمات نامفهومی که عاطفه شرط می بست فحش باشند، با سرعت از کنار آن ها عبور کرد. هر دوی آن ها از شدت نگرانی، نفس نفس می زدند. عاطفه رو به مبینا کرد و گفت: دختره ی بی فکر! با این سنت هنوز نمی دونی نباید بدون نگاه کردن به خیابون ازش رد بشی؟ بیام مثل کلاس اولی ها این رو بهت یاد بدم؟ مبینا که از ترس، زبانش بند آمده بود چیزی نگفت که عاطفه دستش را | گرفت و به آن سمت برد. مقصد آن ها جاده ی بسیار پیچ و خمی داشت به طوری که وقتی ماشینی از رو به رو می آمد، نمی توانست عابران را ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود. در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبينا رو به عاطفه گفت: مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که
است
#ادامه_دارد
💞
@MF_khanevadeh