#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_35
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را بردارند. حسی ته دلش را قلقک می داد که ناخونکی به آن حلوای تزئین شده ،بزند اما خوب می دانست این جا جای ناخونک زدن نیست و اصلا جلوه ی خوبی نخواهد داشت. ظرف حلوا را برداشت و پشت سر مبینا که ظرف نان تمیجان را در دست داشت، به راه افتاد.
فقط
به همه تعارف میکردند بعضیها آن قدر حلوا بر می داشتند که انگار می شود که با یک مشت حلوا شفا بگیرند لبخند می زد و چیزی نمی گفت اما در درون این کار را درست نمیدانست. شاید اگر همین طور پیش می رفت به کسانی که در ته مسجد نشسته بودند، روغن ته ظرف هم نمی رسید.
کمر درد امانش را بریده بود و در دل غر می زد:
- اوف، خب بردارین قاشق رو بندازین توی ظرف من برم بعدی دو ساعت آمار جد و آبادم رو نکشین رو دایره که
به مادرش رسید که ابوالفضل دست دراز کرد تا حلوا بردارد که عاطفه سینی را عقب کشید و این اجازه را به او نداد مادرش آفرینی گفت و مقدار کمی حلوا برای خودشان برداشت بعد از تمام شدن حلوا، ظرف را به حسینیه برگرداند و به زینب خانم :گفت کار دیگه ای هست، بگین انجام
بدم. - نه قربون دستت کاری نیست؛ فقط بی زحمت میری داخل، درجه کولر رو هم زیاد کن
چشمی گفت و وارد مسجد شد؛ درجه کولر را بالاتر برد و در کنار
مادرش نشست و منتظر مبینا شد
- معلوم نیست این دختره کجا موند؟
مادرش سمت او برگشت و گفت: - چی میگی؟
مبينا كو؟
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞
@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃