#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_55
هم بريم
صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟
متقابلا با صدای بلند جوابم را داد.
- میگم الان زیارت بودیم که دوباره بریم؟
- اون جا رو نمیگم؛ این جا مزار شهید عشوری هست، بریم؟
- جدی میگی؟ بریم!
همراه هم به طرف مزار شهید عشوری رفتیم ورودی مزار به گونه ای شلوغ بود که به سخی وارد آن شدیم و زیارت کردیم. یادم هست تشییع جنازه ی ایشان چه قدر شلوغ بود و حتی نمی توانستی میلی متری از
جایت تکان بخوری دوست داشتم زمان بیشتری آن جا بمانم و حداقل زیارتی بخوانم اما میترسیدم هیئت برود و ما جا بمانیم. با هزار ببخشید و تحمل چشم غرههای خانمها که روی پایشان لگد کرده بودیم، از آن جا
خارج شدیم و به طرف هیئت رفتیم.
- خب آخه مجبورین این جا بشینین؟
- مبینا اینها مسافرن از شهرهای دیگه برای زیارت مزار شهید و دو
تا امام زاده ها میان.
باورش نمی شد.
- عاطفه بریم اون جا یه چیزی بگیریم بخوریم؛ دارم می میرم.
راهمان را به طرف بساطی که آن کنار پهن ،بود کج کردیم که قطرار گلاب روی صورتمان چکید با ناله عینکم را از چشمانم برداشتم و رویش را نگاه کردم دستمال را از کیفم بیرون کشیدم و مشغول پاک کردنش شدم
که مبینا :گفت حالا که فکر میکنم میبینم همچین دروغ هم نمی گفتیا. واقعا نیاز میشه
ابرو هایم را بالا انداختم و با ژست مغرورانهای به او که در حال خرید کیک و آبمیوه بود، نگاه کردم.
- مبینا، آبمیوه نگیر!
- چرا؟
- جلوتر میدن.
از در ماچیان خارج شدیم و پشت هیئت به راه .فتادیم همان راه برگشت را طی می کردیم با تفاوت این که الان بیسار شلوغ تر از زمان آمدن بود و شد گفت که تمام جاده ها بسته شده بود. خروجی کوچه ایستگاه های صلواتی بود که همه به آن سمت هجوم بردند با گرفته شدن سینی شربت و
خرما جلویمان از حرکت ایستادم و دستم را به نشانه " میل ندارم" بالا آوردم. پسرک پررو بدون این که از رو برود سینی را جلویم نگه داشت که چشم غره ای رفتم و یک شربت برداشتم.
دست مبینا را کشیدم و به طرف دیگر خیابان رفتیم که مادر بزرگم آن جا ایستاده بود پدرم را دیدم که به سمت ماشین می رفت اما اثری از مادرم
نبود.
- مبينا؟ مامانم کوش؟
نگاهی به اطراف انداخت و پشت سرمان را نشان داد و گفت اوناهاش؛ داره میاد.
دستی تکان دادم که ما را دید و به قدم هایش سرعت داد. در آغوش مادربزرگم پریدم و او را محکم به خود فشار دادم تنها فرد خانواده ام بود که او را شدیدا دوست میداشتم با دستهای چروکیده اش شانه ام را نوازش کرد و بوسی بر گونه ام به یادگار زد. موهای سپیدی که از روسری سفیدش بیرون افتاده بود را به داخل فرستادم و دستش را در دستم صدا کردم. مبینا را به او
نگاه داشتم او را همیشه با نام "عزیز جون ..
معرفی کردم و او هم با مادربزرگم دست داد.
می
- عزیز جون این مبیناست؛ دوست و همسایه من و مبینا، ایشون
عزيزجون منه.
کمی حرف زدیم که عزیز جون پارچهی نازک سبزی را در دستم گذاشت و از جیبش پارچهی دیگری در آورد و به مبینا داد.
انشالله شیمی عروسی بینیم دتر جان ) انشالله عروسیتون رو ببینم دختر
جان.)
با نزدیک شدن مادرم از او خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. در كمال تعجب من و آقای میم در دو طرف خیابان و موازی از هم راه افتادی
رفتیم. سرم را به زیر انداختم مبینا دستان عرق کرده ام که ناشی از اضطراب بود را در دستانش فشرد و با این کارش آرامشی به وجودم
تزریق کرد.
- مبینا امروز بابای مهدی نیومده؛ نه؟
- مامانشم نیومده.
- عجيبه
سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین.
دستم را روی موهایش گذاشتم و خاک ها را تکان دادم و به او گفتم
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁
@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️