ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_409 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ تا نیمه های شب کنار همدیگه موندیم و از هر دری حرف زدیم به حدی که آقا محمد با خنده و احتیاطی که من ناراحت نشم دست گذاشت روی چشماش و گفت _هردوی شما برای من قابل احترام هستین ولی دیگه نمیکشم پا به پای غیبت کردناتون بیدار بمون فاطمه قندون رو برداشت گارد گرفت سمت شوهرش و با اعتراض گفت _چرا فکر میکنی ما غیبت میکنیم؟ آقا محمد درحالیکه میرفت تا کنار آوا بخوابه تا ما راحت باشیم و هردو تو هال بخوابیم، جواب داد _از اونجایی که زهرا خانم گناهی براش نموند همه رو شستین بردین رفت تو خم راهروی اتاق آوا دستشو برد بالا و گفت _شبتون بخیر، آبجی ماهورا با خیال راحت بخواب امیرحیدر امشب نمیاد نگاه ناامیدی به گوشیم انداختم وقتی دیدم امیر حیدر نه زنگ زده و نه پیامی داده آه کشیدم و دراز کشید فاطمه رفته بود مسواک بزنه زهرا هم تو بغلم خوابیده بود و دلم جایی حوالی اضطراب و استرس امیرحیدر میچرخید یعنی الان کجا بود جاش امن بود یا نه و هزار تا سوال دیگه که نمیدونم باید بهشون چه جوابی بدم انگشتمو کشیدم روی گونه ی هدیه زهرا و زیر لب زمزمه کردم _برای بابایی دعا کن هر جا هست سالم باشه دورت بگردم همون لحظه فاطمه بالش و پتو به دست اومد کنار هدیه زهرا دراز کشید و گفت _چی میگی با بچه ای که خوابه؟ روی کمر خوابیدم و دستمو بردم زیر سرم _فاطمه امیر حیدر الان کجاست؟ بیخیال جواب داد _اووووه هرجای عالم که باشه خدا پشت و پناهشه اگه بخوای به این چیزا فکر کنی دیوونه میشی دلتو بسپر به خدا عزیزم روی پهلوش چرخید و موهای زهرا رو نوازش کرد و گفت _حیدر بخاطر این طفل معصوم هم که باشه مواظب خودش هست روزهایی که نبودی و میومد خونه هدیه زهرا رو بغل میکرد و میگفت«بابا من اگه هنوزم سر پام بخاطر توهست و مادرت که امید دارم به آمدنش » فاطمه با وحشت نگاهم کرد و گفت _وای مامان نباید میفهمید که حیدر دنبالته وگرنه آشوبی میشد که نگو با ناراحتی پرسیدم _فاطمه چرا مامانت منو دوست نداره؟ فاطمه آهی کشید و گفت _مامان خیلی دل مهربونی داره ولی خیلی دهن بینه اگه فامیل عیبش کنن تمام زندگیش رو بهم میریزه هعی نمیدونم ماهورا جان تو مامانو به امیر حیدر ببخش، به من ببخش، به بابا ببخش قطره ی اشک سمجی که کنار چشمم جا خوش کرده بود غلت خورد و از لاله ی گوشم رسید روی بالش چقدر بد شده بود برای حیدر و اعتبارش ازدواج با من و چقدر مهربون بود که حتی یک بار هم به روی من نیاورده بود نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای آقا محمد بیدار شدم تند تند چشمام رو روی هم باز و‌بسته کردم تا ببینمش تو اون تاریکی داشت با گوشی حرف میزد _سبحانی سر کوچه بمون میام نه خوب کاری کردی خبرم کردی باید میومدم اره الان میام باعجله داشت اماده میشد که بره جایی میترسیدم خبری از جانب امیرحیدر باشه که این وقت شب داشت میرفت روسریمو مرتب کردم که برم ازش بپرسم ولی دیر شده بود و در ساختمون رو کوبید بهم و رفت از صدای در زهرا بیدار شد و جیغ زد جوری گریه میکرد که میترسیدم دور از جون چیزی نیشش زده باشه شور افتاد به دلم زهرا رو بغل گرفتم و نگاهمو دوختم به گوشیم که همچنان بی خبر بود از زنگ و پیامی از طرف حیدر رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜