💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دنبال بچهام میگشتم چشمام دور تا دور اتاق چرخید رسید به حیدر که امیرعلی روی پاش بود و غریب نگاهش میکرد بقدری نگاهش غریب بود که منم حس میکردم چه برسه به اون طفل معصوم که نگاهش به نگاه پدرش بود
کمی اونورتر زهرا و آوا و امیر منصور جمع شده بودن دور خانم ایزدی و با چیزی حرف میزدن با کمی دقت فهمیدم یه نوزاد روی پای خانم ایزدی خوابیده و بچها دارن باهاش بازی میکنن
تیر خورد تو قلبم یعنی خانم ایزدی انقدر راحت نوه ی جدیدش رو پذیرفته بود که داشت باهاش بازی میکرد
فاطمه از اون ته هال بلند شد اومد سمتم بغلشو باز کرده بود
_الهی قربونت برم ماهورای قشنگم بیدار شدی نمیدونی چقدر منتظرت بودیم
درآغوشم گرفت و کنار گوشم گفت
_ضعف نذار روی خودت
نالیدم
_چجوری
دوباره گفت
_بخند حالتو خوب بگیر
آرمان شنید همونجور آروم گفت
_چی میگین فاطمه خانم ولش کنید بریم خونه
فاطمه زد تو صورت خودش و گفت
_خدا مرگم بده کجا
نگاهم دوباره رفت سمت خانم ایزدی که کوچکترین توجهی بهم نداشت فاطمه فهمید رفت سمت مادرش و گفت
_بچه رو بده مادرش مامان هلاک از گریه
زهرا با پوزخند گفت
_اتفاقا انگار بوی پدرشو از خانم ایزدی میشنوه قشنگ ساکت شده
فاطمه بچه رو بزور برداشت و برد سمت اون زن و با تند اخلاقی گفت
_بگیرش بچتو
محمد حسن جواب داد
_غریبه باهاش تندی نکن
مظلوم محمد حسنو نگاه کردم چرا هیچوقت از من دفاع نکرده بود؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜