+وااای فاطمه دیدمشش بالاخره دیدمش.. ++جدیی کجا ! کی؟ +آره همین الان.دیدم داشت میرفت خونه..وای فاطمه بعد دو هفته دیدمش برگشت خونه..رو ابرام الان ++هی دختر..حواست هست؟مَهنیا اون یه پسر مذهبیه.بسیجیه.تو خودتی دیدی با اون.تروخدا از این عشقای محال بیا بیرون دلم گرفت.راست میگفت من کجا اون کجا ولی چیکار کنم دله دیگ دست خودم نیس. با بغض گفتم +فاطمه تو بگو چیکار کنم ها!بخدا خیلی سعی کردم فراموشش کنم ولی نتونستم.میدونم بین ما ی دنیا فاصلس ولی چیکار کنم.... ++فاطمه پوفی کرد نمیدونم مَهنیا ولی این عشق تهش هیچی نیس جز افسرده شدن خودت.. +باشه خدافظ قط کردم گوشی انداختم اونور اعصابم خورد بود رفتم لب پنجره که روبروی پنجره اتاقم پنجره اتاقش بود شبا که دلم میگرفت میومد میشستم اینجا با خود خیالیش حرف میزدم. برق اتاقش روشن بود. دلم میخواست گریه کنم بخاطر این بدبختی بخاطر این عاشق شدنم. اصلا نمیدونم از کجا شروع شد .اولش ازش بدم میومد همش تو دلم مسخرش میکردم.اخه تا دکمه اخر یقشو میبست ولی من یه دختر آزادم یه دختر مانتویی یا به قول عمم دختر قرتی . یهو دیدم برام فرق داره هر جا بود چشمم دنبالش بود.تا کسی چیزی میگف در موردش میپریدم بهش .اون موقع نمیخواستم قبول کنم عاشقش شدم .فاطمه گف اسمش عشقه چیزی که من تا این سن ،سن ۱۹ سالگی درکش نمیکردم.ولی وقتی درمورد نشونه هاش خوندم فهمیدم آره... عاشق شدم.