eitaa logo
- مَـــأوا -
355 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
791 ویدیو
37 فایل
- هوالغفار . - بنویسید به هرسطر ِ کتاب یک روز بر سر ِ اعتقاد خود میمیریم ! - کُپی؟ حلالِ حلالِ مؤمن . - برایِ تعجیل در ظھور خیلی دعا کن رفیق (: - مایل به فرستادن ِ ی صلوات محمدی ؟ - وقفِ حضرتِ ۱۱۸ .
مشاهده در ایتا
دانلود
+وااای فاطمه دیدمشش بالاخره دیدمش.. ++جدیی کجا ! کی؟ +آره همین الان.دیدم داشت میرفت خونه..وای فاطمه بعد دو هفته دیدمش برگشت خونه..رو ابرام الان ++هی دختر..حواست هست؟مَهنیا اون یه پسر مذهبیه.بسیجیه.تو خودتی دیدی با اون.تروخدا از این عشقای محال بیا بیرون دلم گرفت.راست میگفت من کجا اون کجا ولی چیکار کنم دله دیگ دست خودم نیس. با بغض گفتم +فاطمه تو بگو چیکار کنم ها!بخدا خیلی سعی کردم فراموشش کنم ولی نتونستم.میدونم بین ما ی دنیا فاصلس ولی چیکار کنم.... ++فاطمه پوفی کرد نمیدونم مَهنیا ولی این عشق تهش هیچی نیس جز افسرده شدن خودت.. +باشه خدافظ قط کردم گوشی انداختم اونور اعصابم خورد بود رفتم لب پنجره که روبروی پنجره اتاقم پنجره اتاقش بود شبا که دلم میگرفت میومد میشستم اینجا با خود خیالیش حرف میزدم. برق اتاقش روشن بود. دلم میخواست گریه کنم بخاطر این بدبختی بخاطر این عاشق شدنم. اصلا نمیدونم از کجا شروع شد .اولش ازش بدم میومد همش تو دلم مسخرش میکردم.اخه تا دکمه اخر یقشو میبست ولی من یه دختر آزادم یه دختر مانتویی یا به قول عمم دختر قرتی . یهو دیدم برام فرق داره هر جا بود چشمم دنبالش بود.تا کسی چیزی میگف در موردش میپریدم بهش .اون موقع نمیخواستم قبول کنم عاشقش شدم .فاطمه گف اسمش عشقه چیزی که من تا این سن ،سن ۱۹ سالگی درکش نمیکردم.ولی وقتی درمورد نشونه هاش خوندم فهمیدم آره... عاشق شدم.
آره..من عاشق شدم. منی که همه میگفتن قلبم از سنگه که تا حالا عاشق نشدم. اولش میترسیدم چن روز اول همش گریه میکردم.آخه تقریبا رسیدن ما محال بود.اون یه پسر بسیجی مذهبی کجا من دختر آزاد خانوادم کجا. میدونستم اون هیچ وقت حتی ی لحظه به من فکرم نمیکنه چه برسه به عاشقم شه.. ولی عاشق نجابتش شدم .عاشق سربزیریش. که به هیچ دختری نگا نمیکرد چادر و غیر چادری نداشت..ولی مهربون بود رفتارش با بچه های کوچه رو میدیدم با ایکنه وقتی میومد خسته بود ولی دست رد به سینه بچه ها نمیزد باهاشون فاتبال بازی میکرد. تقریبا ساعت رفت و امدش دستم اومده بود اون ساعت پای پنجره بودم تا ببینمش.توی همه مراسم های مسجد پیش قدم بود. هعی..تفاوتمون زیاده میدونم‌. از رو تخت بلند شدم رفتم پایین.زهرا خانم مستخدم خونه صدام کرد ++مَهنیا جان. +بله زهرا خانم. ++مادر بیا این کاسه اشو ببر برا همسایه نذریه. +باشه .. شالمو پوشیدم یه مانتو روش.سینی برداشتم رفتم بیرون. چشمم افتاد به در خونشون.نیشم باز شد. بلند گفتم ایول خودشه. چشمم به زن همسایه افتاد که با چشمای گشاد نگام میکنه..سری به تاسف تکون داد زیر لب گف : ++خدا شفا بده. خندم گرف با ذوق رفتم دم در خونشون...
آب دهنمو قورت دادم زول زدم به درشون. فقط خداکنه خودش باز کنه درو مگر نه خیلی بدشانسم. اومدم تمرین کنم که چی بگم. اوم مثلا سلام ببخشید آقا مصطفی مستخدممون اش نذری پخته.. نه نه این بده. اِهم سلام ببخشید اش نذری براتون اوردم.بفرمایید .. نهههه اینم خیلی خشکه. سلام روز بخیر بفرمایید اش نذریه. اره این خوبه.با افتخار خودمو تو شیشه درشون دیدم.از تو شیشه زن همسایه نگاش به من بود دهنش باز و چشماش گشاد بود.گفت ++خاک عالم دختره پاک خول شده با در حرف میزنه.. خندم بلند شد زنگشون زدم. صدای ایفون بلند شد. ++بله بفرمایید... خشک شدم.خ..خودش بود..خودش جواب داد.انگار لال شدم نمیدونستم چی بگم. دوباره گف. ++بلله..بفرمایید!!! با صدای لرزون گفتم.ب..ببخشید میشه بیاید دم در. ++چن لحظه ایفونو گذاشت. قلبم تو دهنم میزد.جوری که حس میکردم صداشو همه میشنون. انگار همه جمله هایی که میخواستم بگم از ذهنم پرید هیچی تو ذهنم نبود الا صداش. صدای درشون اومد....
سرمو که بلند کردم جلو خودم دیدمش.چشمش که بهم افتاد سرشو انداخت پایین. ناخوداگاه شالمو کشیدم جلو نمیدونم چرا.انگار چون معذب بود منم معذب شدم. یه لباس چهارخونه ابی سفید تنش بود.با شلوار سرمه ای موهاشو ب شکل قشنگی شونه کرده بود. انگار تازه حجم دلتنگی به سمت قلبم سرازیر شد.مث کسایی که عزیزشونو چن سال ندیدن نگاش میکردم.بغضم گرف. از شدت خوب بودنش بغضم گرف از این که لیاقت داشتنشو ندارم بغضم گرف. همینجور زول زده بودم به صورتش. ++خانم احمدی؟!کاری داشتین. و بار دیگه بهتم زد. منو میشناخت فامیلمو میدونست.انگار امید به قلبم ریختن.امید اینکه یه درصد احتمال داره بهش برسم با صداش به خودم اومدم ++خانم احمدی!!! با تته بته گفتم +ج...بله. وای خدا من چی میگم .الان که لو میرم. انقدر تو رویا با صدا کردنش جانم گفتم انگار سر زبونم افتاده. ++خوبید؟ اره عالی ترم مگه میتونم باشم!!!... +بله ممنون شما خوبید؟ دستمو گذاشتم رو دهنم. خندش گرف همونجور که سرش پایین بود فقط انحنای کم لبخندشد دیدم‌ بیا الان با خودش میگه این چقد شوته. ++بله منم خوبم.. با هول و بلا گفتم....
+ببخشید این آش نذریه برای شماس. ما این خونه روبه رویی میشینیم. کاسه آشو گرفت ازم ++ممنون خدا قبول کنه.فقط... +فقط چی اقا مصطفی!! نگاهش به کاسه اش بود. ++اگه حجابتون رعایت کنید خیلی بهتره.جلوی حضرت زهرا سر بلند میشید‌‌ ++ممنون بابت اش با اجازه. رفت و در و بست. من موندم یه دنیا نفهمیدن. الان چی گف!!!گف حجابمو رعایت کنم.؟ سرمو تکون دادم که این فکرا از ذهنم بره اصلا به اون چه که من حجاب بگیرم. برگشتم سمت خونه رفتم تو اتاقم. رو به روی آینه وایسادم. حرفش تو فکرم تکرار شد. نگاهی به سر تا پای خودم انداختم. مانتو تقریبا بلند با یه شال. که موهام ازش بیرون بود. قلبم تند میزد.هنوز تو بهر اون حرفش بودم. شالمو کشیدم جلو جوری که هیچ لاخ مویی معلوم نبود. نگاهی به خودم انداختم.ترس برم داشت.چقدر عوض شدم. شال در اوردم انداختم اونور.نشستم رو تخت سرمو تو دستم گرفتم و به این عاشق شدن اشتباهم یه دل سیر گریه کردم..
حرفاش همش تو ذهنم میچرخید.نمیتونستم فراموششون کنم. اصلا...اصلا حضرت زهرا کیه... من فقط در حد چیزایی که تو کتابای مدرسم نوشته بود ازشون میدونم. دلم میخواست بدونم کی بوده که انقدر برا مصطفی عزیزه.رفتم پایین اتاق زهرا خانم. در زدم.جواب نداد. درو باز کردم دیدم وایساده به نماز.کنار دیوار نشستم نگاش کردم. انگار صورتش عوض شده بود.انگار نورانی شده بود.همینجور خیرش بودم. صدام کرد ++مَهنیا جان!! از فکر اومدم بیرون. +بله زهرا خانم. با خنده گف. ++مادر چرا به من خیره شدی ؟چیزی میخواستی! +نه چیزی نیست..یه سوال داشتم. ++چه سوالی مادر بگو‌ +اوم‌... واقعیتش روم نمیشد بگم .نمیدونم چرا خجالت میکشیدم اسم این خانمو ببرم‌ ++بگو مادر .. +زهرا خانم....حضرت زهرا کیه؟!. چند ثانیه خیره نگام کرد.لبخندی اومد رو لبش. ++برا چی میپرسی.؟ +بگو زهرا خانم. گف:
++حضرت زهرا همسر حضرت علی و مادر امام حسین.و امام حسنه. بهترین و برترین خانم عالم. خانمی که تا اخر جونش پای چادرش موند و نزاشت از سرش بیوفته. بانو زهرا (ص) دختر پیامبر بزرگ ماعه. ایشون الگو همه دخترا و بانوان این دنیاس. تو فکر فرو رفتم.چقد ادم بزرگی بوده.چقدر خوبه انقدر خوب باشی که همه دنیا بشناسنت. +مرسی. بلند شدم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت زول زدم به سقف.همش حرفای زهرا خانم و مصطفی تو ذهنم بود. خوشبحالش که انقدر برا مصطفی عزیزه و انقدر بهش احترام میزاره. رفتم پای پنجره. برق اتاقش خاموش بود.پس حتما خوابیده... سریع برگشتم سمت گوشیم رفتم تو کانال بچه های مسجد.تو این کانال بخاطر اردو هایی که میزاشتن عضو بودم.دیدم فردا مراسم شهادت حضرت زهراس. پس بخاطر همون زود خوابیده که زود بیدار شه برا مراسم.... منم دلم میخواست برا اولین بار برم. برم ببینم این مراسما چی داره که انقدر مصطفی براشون مشتاقه..
به فاطمه زنگ زدم. ++الو.. +سلام فاطمه خوبی؟ ++اره خوبم تو خوبی ! +مرسی میخواستم بگم فردا مسجد مراسمه مصطفی هم میخواد بره منم میخوام برم تو هم میای باهام. ++وای خدا مَهنیا چرا دست برنمیداری دختر.چن بار بگم تو و اون پسر به هم نمیخورین.بعدم تو اصلا چیزی از مراسم یا حضرت زهرا میدونی که میخوای بری مراسم شهادتش؟؟؟جان من ول کن اخرش خودت خورد میشی. +نگو اینجوری فاطمه مگه دست خودمه. بله یه چیزایی میدونم از این خانم دوست دارم برم بیشتر بفهمم راستش میخوام کامل بدونم کیه که انقدر همه دوسش دارن ... ++مخصوصا مصطفی نه!!! چیزی نگفتم.. ++بعد یکم مکث گف باشه میام +وای مرسی خیلی دوست دارم. جبران میکنم. ++برو برو دختره لوس. با خنده قط کردم با هیجان به فردا فکر کردم فردا.. داشتم اماده میشدم هم ذوق داشتم که میبینمش هم استرس . یه مانتو تا زانو مشکی با شال مشکی پوشیدم .رفتم بیرون کسی خونه نبود طبق معمول.رفتم سمت مسجد همه جا پارچه های سیاه نصب کرده بودن ادما همه سیاه پوشیده بودن.هر طرف که نگاه میکردم نمیدیدمش دیگ نا امید شده بودم که شاید نیومده. تا اینکه..
مریم خانم گفت ++مصطفی میخواد بره مشهد.دوره دارن. برگشتم سمتش‌‌‌. یعنی میخواد بره؟!!! قلبم تند میزد‌ یکی از همسابه ها گف‌ ++اِ ب سلامتی چند وقته میره.؟ مریم خانم +یه ماهه دوره اموزشی دارن. یه ماه!!!!! یعنی یه ماه نمیبینمش. بغض گلومو گرفت‌ بلند شدم رفتم سمت زهرا خانم. با سختی بهش گفتم +زهرا خانم من میرم خونه. ++باشه مادر‌‌‌. رفتم خونه. نشستم رو تختم گریه کردم‌‌. یه ماه نمیبینمش. چرا اخه‌. نگاهم به قران رو میز افتاد‌. انگار دلم اروم گرفت . رفتم برش داشتم بسم الله گفتم.بازش کردم.شروع کردم به خوندن‌. بعد سه تا سوره بعدشم که خوندم‌.سرمو بلند کردم.دیدم هوا تاریک شده. رفتم لبه پنجره.تو این زمان که قران میخوندم.اصلا به رفتنش فکر نکردم‌...
یه جور قران برام شده بود سنگ صبور ارامش دلم‌‌. خیلی از مصطفی ممنون بودم که این کتاب باارزشو بهم داد. حالا موقعی که نیست. قرآنشو دارم. اروم میشم باهاش . با ترجمه هاش انگار خود خدا باهام حرف میزنه. نشستم دوباره پای قرآن. انقدر که تو بهرش بودم نفهمیده بودم زهرا خانم برای شام صدام کرده فکر کرده خوابم‌. انقد خوندم . که خوابم گرفته بود‌ ساعتو که دیدم چشمام گرد شد. ساعت ۲ نصف شب بود. و من انقدر ساعت داشتم میخوندمش‌‌ تقریبا یک سومشو خوندم‌. هنوزم دلم میخواست بخونمش ولی خیلی خوابم گرفته بود. گذاشتمش رو میز دراز کشیدم.به ایه های قران و ترجمه هاش فکر میکردم..... فردا میخواستم برم کتاب فروشی چنتا کتاب جدید بگیرم صبح فردا. حاظر شدم برم کتاب فروشی. زهرا خانم خواب بود. از در که اومدم بیرون .... https://harfeto.timefriend.net/16644786144578