#در_خاطرم_میمانی
#پارت_22
یه جور قران برام شده بود سنگ صبور ارامش دلم.
خیلی از مصطفی ممنون بودم که این کتاب باارزشو بهم داد.
حالا موقعی که نیست.
قرآنشو دارم.
اروم میشم باهاش .
با ترجمه هاش انگار خود خدا باهام حرف میزنه.
نشستم دوباره پای قرآن.
انقدر که تو بهرش بودم نفهمیده بودم زهرا خانم برای شام صدام کرده فکر کرده خوابم.
انقد خوندم .
که خوابم گرفته بود
ساعتو که دیدم چشمام گرد شد.
ساعت ۲ نصف شب بود. و من انقدر ساعت داشتم میخوندمش
تقریبا یک سومشو خوندم.
هنوزم دلم میخواست بخونمش
ولی خیلی خوابم گرفته بود.
گذاشتمش رو میز دراز کشیدم.به ایه های قران
و ترجمه هاش فکر میکردم.....
فردا میخواستم برم کتاب فروشی چنتا کتاب جدید بگیرم
صبح فردا.
حاظر شدم برم کتاب فروشی.
زهرا خانم خواب بود.
از در که اومدم بیرون ....
https://harfeto.timefriend.net/16644786144578