#در_خاطرم_میمانی
#پارت_8
به فاطمه زنگ زدم.
++الو..
+سلام فاطمه خوبی؟
++اره خوبم تو خوبی !
+مرسی میخواستم بگم فردا مسجد مراسمه مصطفی هم میخواد بره منم میخوام برم تو هم میای باهام.
++وای خدا مَهنیا چرا دست برنمیداری دختر.چن بار بگم تو و اون پسر به هم نمیخورین.بعدم تو اصلا چیزی از مراسم یا حضرت زهرا میدونی که میخوای بری مراسم شهادتش؟؟؟جان من ول کن اخرش خودت خورد میشی.
+نگو اینجوری فاطمه مگه دست خودمه. بله یه چیزایی میدونم از این خانم دوست دارم برم بیشتر بفهمم راستش میخوام کامل بدونم کیه که انقدر همه دوسش دارن ...
++مخصوصا مصطفی نه!!!
چیزی نگفتم..
++بعد یکم مکث گف باشه میام
+وای مرسی خیلی دوست دارم. جبران میکنم.
++برو برو دختره لوس.
با خنده قط کردم با هیجان به فردا فکر کردم
فردا..
داشتم اماده میشدم هم ذوق داشتم که میبینمش هم استرس .
یه مانتو تا زانو مشکی با شال مشکی پوشیدم .رفتم بیرون کسی خونه نبود طبق معمول.رفتم سمت مسجد همه جا پارچه های سیاه نصب کرده بودن ادما همه سیاه پوشیده بودن.هر طرف که نگاه میکردم نمیدیدمش دیگ نا امید شده بودم که شاید نیومده.
تا اینکه..