دل تنگ سکوتم. از آن سکوت هایی که فقط صدای شهر می آید. از شنیدن مکالمات خسته ام.
مدتیست نمیخواهم جزئیات را درک کنم. خاطرم مکدر میشود از شنیدن صداها، دیدن آدم ها، غرق شدن در جزئیات. دوست دارم دست من" را بگیرم و ببرمش یک طبیعت بکر؛ کنار رودخانه آب رهایش کنم و بگذارم غم هایش بسپارد به جریان گذرای آب!! بعد برایش یک شیربلال روی آتش بپزم و بدهم دستش و بگویم:
این را بخور. این مدت از بس غم خوردی، از بین رفته ای. بخور تا جان بگیری؛ بلکه بتوانی مثل قبل ادامه دهی.
حالا 80 روز است که هرروز به من" فکر میکنم. منی که یاد گرفته ادامه دهنده باشد؛ بی آن که بخندد، گریه کند، حرف بزند، با آدم ها معاشرت کند و یک کلمه
درست زندگی* کند.
در دل میخوانم: و خلق الانسان فی کبد" و میبینم که این روزها بیش از همیشه در حال زیستن در این آیه ام.
مامان دست میکشد روی سرم و میگوید:
دردت به جانم؛ چرا اینقدر غمگینی؟
و من بی اختیار گریه ام میگیرد برای اینهمه مهربانیاش؛ اما اینبار پنهانی و درونی. با تپش قلبم گریه میکنم برای این غم مبهم و دوستداشتنی.
آه ای غم خجسته؛
کاش به خیر بگذری ..
[
#زینبِبهار| برای غم عزیزِ پناهنده در درونم؛ چهارشنبه 16 آبان 1403 ]