۱۸۲ -سالم. هرکلمه یا حرکتی از خانواده هیراد می دیدن انگاری براشون تعجب آور بود. سنا و پدرش خشک شده بودن و بهم زل زده بودن. لبای باریکش تکونای کوچیکی می خورد. انگاری داشت باباشو صدا می کرد. اشکاش جاری شدن رو گونه هاش، سناو پدرش شروع کردن سمت هم دویدن ودر آخر در آغوش هم هق هقشون بلند شد. کسی از قضیه سنا خبر نداشت، همه فکر می کردن سنا دختر پرورشگاهیه و اینا به سرپرستی گرفتنش. یه چیزی ته دلم خالی شد. نمیدونم انگاری احساسی سده بودم. خیلی بده آدم بدون پدر بزرگ بشه، بدون یه تیکه گاه، بدون یه پشتیبان... رفتم کنار بابام و سرم رو به شونش تکیه دادم. انگاری اونم فهمید چی می خوام دستش رو دور شونه ام انداخت. وضع بدی بود. سناو باباش در حال گریه. مادر هیرادو خودش بغل هم. منو بابام بغل هم. زن عمو هم مامان جون رو گرفته بود غش نکنه... - میشه یکی بگه اینجا چخبر ه؟ فقط اشک میریزید. انگار بار اولتونه دخترتون رو می بینید آقای سپهری. سناست دیگه.-آرتین ببند قضیه یه چی دیگست. -چی؟ -خودشون میگن. -عاشقونست؟چند کلمست؟توجیب جا میشه؟ -خفه بیست سوالی راه انداختی؟ -خب کنجکاوم. -فضولی. -هرچی بگو میزنمتا. -به دخترمن دست نمیزنی آرتین خان. -داشتیم عموجان؟ -بله. -هی روزگار. بعد از چند دقیقه که جو آروم شد همه به خودشون اومدن رفتیم نشستیم رو مبال. -عمه جون (مادرجون منو میگه، که میشه عمه بابای هیراد) راسیتش سنا دختر واقعی منه.... به حرفای تکراری بقیه گوش ندادم. رو کردم سمت سن ا که کنارم رو مبل نشسته بود. دلم براش سوخت چشمای خوشگلش قرمز شده بودن.