#لجبازی_نکن
۱۸۵
شام با کلی خنده و شوخی خورده شد. دیگه همه انگار با مسئله سنا کنار اومده بودن.
چون خونه مادرجون جا نبود،نصف نصف شدیم. یعنی من و هیراد می رفتیم خونه بابام . پدر
سناو سنا اینا خونه مادرجون، عمو اینام که خونه خودشون.
سنا می خواست بیشتر با باباش باشه. حق داشت بعداز۱۹سال دوری و نداشتن پدر...
تو مسیر من که خوابیدم. رهام و هیراد سرشون تو گوشی بود.
-رها، رها بیدارشو رسیدیم.
چشام رو باز می کردم،اما باز بسته می شدن. وس طای راه فقط فهمیدم بغل یکی هستم و باز هم
خواب...
-رها؟خیره سر پاشو دانشگاهت دیر شد رها.
با صدای جیغ مامانم بیدارشدم. کمی چشمام رومالوندم که بهتر ببینم.
کش و قوصی به بدنم دادم و بعد شستن دست و صورتم رفتم پایین.
مثل همیشه همه سر صبحونه بودن. نشستم کنار رهام اما هیراد نبود.
-مامان هیراد کجاست؟
با این حرفم همه مثل مجسمه خشک شدن. بابام اخمی کرد.
-هیراد کیه؟
گیج و متعجب گفتم
-یعنی چی هیراد کیه؟ معلومه دامادتون.مامانم با دست کوبوند تو صورتش و...
-خدا مرگم بده چی میگی!؟
- مامان، حتما خواب دیده شوهر کردهبچم داره. آخه بیچاره کی میاد تورو بگیره!؟
-زر نزن رهام. من واقعا حامله ام، دارید شوخی می کنید آره؟
با دادی که مامانم زدو رو میز کوبید خفه شدم
- خفه شو ببینم. جلو بابات خجالت نمیکشی؟هیرادم،بچم؟ شرم کن اون دانشگاه چی بهتون یاد
میده ها؟
-وا مامان چرا اینجوری می کنی؟
از میز بلندشدم رفتم اتاقم. جلو آینه ایستادم من همون رها بودم. پس یعنی اینا دارن سربه سرم
میزارن!؟
شاید خوابم بزار. چندتاسیلی زدم بیداربشم اما... هیچی.
موبایلم رو برداشتم بزنگم به هیراد اما هیچ شماره ی نبود. نه هیراد. نه سنا.
از حفظ شمارشوگرفتم. اما خاموش بود دیگه داشتم می ترسیدم.
شماره دالرام و گرفتم با اولین بوق جواب داد
-ای ذلیل کجایی؟گمشو دیرمون شد.
-مگه قراره جایی بریم؟اوال سالم.
-علیک. تازه میگه کجا؟دانشگاه دیگه چیزیت شده رها؟.