🔹 ادموند اسبش را در همان حوالی رها کرد و زیر بزرگ‌ترین درخت کنار دریاچه نشست، همان‌جا که با ملیکا بارها در کنار هم نشسته بودند. قلبش تاریک شده بود، نمی‌توانست دیگران را ببخشد. غرورش جریحه‌دار و احساسش گویی زیر سُم اسبانِ در حال تاخت‌وتاز له‌شده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد حضور یک نفر را در نزدیکی خودش احساس کرد، به‌سرعت چشم‌هایش را گشود و نیم خیز شد. 🔸 مردی از اهالی دهکده را کنارش دید که با لبخند مهربانی به او خیره شده است. با تعجب گفت: آقا، اتفاقی افتاده؟ نکنه من ناخواسته حقی رو از شما ضایع کردم؟ - نه قربان اصلاً، شما باید پسر آقای ویلیام پارکر باشید، درسته؟ من خیلی وقته که دلم می‌خواست شما رو ببینم و بابت لطفی که خودتون و پدرتون در حقم کردید ازتون تشکر کنم. - لطف؟! چه لطفی؟ شما راجع به چی دارید صحبت می‌کنید؟ - در مورد زمینی که پدرتون به من واگذار کرد برای امرارمعاش خانواده‌ام، من به‌سختی می تونستم پولی در بیارم اما از شش ماه پیش تا حالا زندگیمون رونق تازه‌ای گرفته و من این‌ رو مدیون شما و پدرتون هستم. ۶۸ ✅ کانال "مهدیاران" http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c