پارت44 باید دوباره باهاش صحبت کنم. فاطمه گفت: - به تصمیمت احترام میزارم و امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی چون اگه قلبت این‌بار شکست دیگه نمیشه تکه‌هاشو بهم چسبوند! لبخندی زدم و گفتم: - من از دیروز میخواستم که از این عشق دست بکشم هم بخاطر ترس از رها و هم بخاطر خودِ امیرعلی و حرفی که بهم زد اما نمیتونم از تعبیر خوابی که دیدم برگردم. فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: - خوشبحالت که برادر شهیدی مثل آقا ابراهیم داری که در هر حالی راهنماییت می‌کنه. بلند شدم و گفتم: - خب دیگه نمیخواد انقدر توی عمق ماجرا وارد بشی پاشو بیا بریم زنگ بزنیم به خانم حقی! فاطمه با تعجب گفت: - کله صبحی چه عجله‌ای داری دختر، مگه هَوَلی؟ خندیدم و گفتم: - ظهر در واژه نامه شما به صبح معنی میشه؟ عزیزم ساعت دوازه هستا فاطمه با تعجب گفت: - جدی؟! وایی دیرم شد نیلا گفتم: - چرا؟ مگه کجا می‌خواستی بری؟ فاطمه بلند شد و با عجله روسریش رو سرش کرد و گفت: - امروز بیمارستان شیفت داشتم فراموش کرده بودم من الان باید توی راه بیمارستان باشم. الان می‌خوام برم فقط حواست باشه هر اتفاقی افتاد خبرم کنی. خداحافظ! با عجله خداحافظی کردم و گفتم: - باشه عزیزم بسلامت (از زبان امیرعلی) داشتم حاضر میشدم که برم بیرون دیدم تلفن خونه داره زنگ میخوره مامان که توی آشپزخونه بود سریع به سمت تلفن رفت. گفت: - سلام بفرمایید - ... مامان با خوشحالی گفت: - به به خیلیم عالی خب جوابت چیه دخترم؟ - ... فهمیدم که مامان داره با نیلا خانوم صحبت می‌کنه گوش تیز کردم که ببینم چی دارن میگن مامان از جا بلند شد و با ذوق گفت: - قوبون عروس گلم برم چشم حتما -... - باشه عزیزم، خدانگهدارت از مکالمه مامان با نیلا تعجب کردم نمی‌دونستم نیلا چی میگه اما واکنش مامان نشون نمی‌داد که جواب منفی شنیده باشه! با تعجب گفتم: - کی بود مامان؟ چی میگفت؟ مامان با لبی خندان که انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت: - نیلا بود پسرم، زنگ زده بود که جواب مثبت بده. از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎