پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم! گفت: - یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده! کلید رو دادم دستش و گفتم: - الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار! زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم. چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود! وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم! هروقت می‌دیدمش ازش یجورایی فرار می‌کردم. مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو می‌پرسیدن. همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره. در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت: - مهدی مامان گفت فردا می‌خواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی گفتم: - آبجی جونم زهرا خندید و گفت: - ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست. گفتم: - میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن. زهرا نچ نچی کرد و گفت: - نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره! خندیدم و گفتم: - خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت می‌کنم! خواستم برم که گفت: - باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت می‌کنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی! خندیدم و گفتم: - من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه‌ ی بزرگ بگیرم. زهرا خندید و گفت: - هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم! گفتم: - نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم. خندید و گفت: - حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی. خندیدم و گفتم: - باشه خداحافظ! (از زبان نیلا) زهرا اومد و شام خوردیم. بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته! راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته. چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎