رمان عبور از سیم خار دار نفس
#63
خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی
کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این
آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
–می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی
تموم میشه.
ــ حاال شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه
ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده
نویسنده✍:
#لیلا_فتحی_پور