#انتظار
#قسمت_چهارم
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
كاظم كه ميگريست و سـرِ دوسـت
مجروحش را در بغل ميكشيد گفت: «او را ميبرند و سر از تناش جـدا
ميكنند!» دكتر با سرعت زيادي به طرف كـاظم خيـز برداشـت و سـيلي
محكمي به صورت كاظم زد. با حركتي سريع شانة كـاظم را گرفـت و از
روي زمين بلند كرد و محكم گفت: «بلند شو و رهـايش كـن! در جنـگ
فقط بايد پيش رفت. كاري از دست تو بر نميآيد.»
كاظم بعدها هم هر وقت صحبت كردستان به ميان ميآمد، با تاثر سر
تكان ميداد و ميگفت: «واقعاً همان سيلي تا آخرين لحظة جنگ بيمـهام
كرد. ياد گرفتم لحظهاي پا به عقب نگذارم و تنها به پيش روي فكر كنم.»
خانوادة ما متدين و طرفدار انقلاب بودند. از وقتي كه يـادم مـيآمـد،
مجالس روضهخواني و سخنراني به مناسبتهاي مختلف در خانة ما بر پا
ميشد. همين مجالس عدة زيادي از جوانان را جذب مسائل مذهبي كرده
بود.
برادرم پاسدار بود و ما ارزش و موقعيتي را كه يك پاسدار داشت بـه
خوبي ميشناختيم. رفتار برادرم با همـسر و خـانوادهاش، همچنـين نـوع
ارتباطي كه در حوزة كارياش داشت براي من و خواهرم ايدهآل بود
پدرم ميگفت: «براي دوري از گناه، بايد هر چه زودتر ازدواج كـرد.»
او منتظر بود تا از ميان آنهايي كه مناسـب تـشخيص داده بـود، كـسي را
انتخاب كنيم.
من و خواهرم با هم تفاوت سني زيـادي نداشـتيم و از وقتـي پـا بـه
نوجواني گذاشته بـوديم، هـر دو تـصميم گـرفتيم همـسرمان را از ميـان
پاسدارها انتخاب كنيم. پدرم به شوخي ميگفت: «پاسدار آن قدر حقـوق
نميگيرد كه بتواند حتي خرج آدامس تان را بدهد!»
@fatemiioon110