خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید) كاظم كه ميگريست و سـرِ دوسـت مجروحش را در بغل ميكشيد گفت: «او را ميبرند و سر از تناش جـدا ميكنند!» دكتر با سرعت زيادي به طرف كـاظم خيـز برداشـت و سـيلي محكمي به صورت كاظم زد. با حركتي سريع شانة كـاظم را گرفـت و از روي زمين بلند كرد و محكم گفت: «بلند شو و رهـايش كـن! در جنـگ فقط بايد پيش رفت. كاري از دست تو بر نميآيد.» كاظم بعدها هم هر وقت صحبت كردستان به ميان ميآمد، با تاثر سر تكان ميداد و ميگفت: «واقعاً همان سيلي تا آخرين لحظة جنگ بيمـهام كرد. ياد گرفتم لحظهاي پا به عقب نگذارم و تنها به پيش روي فكر كنم.» خانوادة ما متدين و طرفدار انقلاب بودند. از وقتي كه يـادم مـيآمـد، مجالس روضهخواني و سخنراني به مناسبتهاي مختلف در خانة ما بر پا ميشد. همين مجالس عدة زيادي از جوانان را جذب مسائل مذهبي كرده بود. برادرم پاسدار بود و ما ارزش و موقعيتي را كه يك پاسدار داشت بـه خوبي ميشناختيم. رفتار برادرم با همـسر و خـانوادهاش، همچنـين نـوع ارتباطي كه در حوزة كارياش داشت براي من و خواهرم ايدهآل بود پدرم ميگفت: «براي دوري از گناه، بايد هر چه زودتر ازدواج كـرد.» او منتظر بود تا از ميان آنهايي كه مناسـب تـشخيص داده بـود، كـسي را انتخاب كنيم. من و خواهرم با هم تفاوت سني زيـادي نداشـتيم و از وقتـي پـا بـه نوجواني گذاشته بـوديم، هـر دو تـصميم گـرفتيم همـسرمان را از ميـان پاسدارها انتخاب كنيم. پدرم به شوخي ميگفت: «پاسدار آن قدر حقـوق نميگيرد كه بتواند حتي خرج آدامس تان را بدهد!» @fatemiioon110