هیأت خواهران فاطمیون تقدیم میکند.
🌐 #کتاب_مجازی
نام کتاب: انتظار (خاطرات همسر شهید کاظم رستگار )
نویسنده: سهیلا علوی زاده
تعداد صفحات کتاب: ۱۱۲
#قسمت_چهارم
در اینجا بخوانید👇
@fatemiioon110
#انتظار
#قسمت_چهارم
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
كاظم كه ميگريست و سـرِ دوسـت
مجروحش را در بغل ميكشيد گفت: «او را ميبرند و سر از تناش جـدا
ميكنند!» دكتر با سرعت زيادي به طرف كـاظم خيـز برداشـت و سـيلي
محكمي به صورت كاظم زد. با حركتي سريع شانة كـاظم را گرفـت و از
روي زمين بلند كرد و محكم گفت: «بلند شو و رهـايش كـن! در جنـگ
فقط بايد پيش رفت. كاري از دست تو بر نميآيد.»
كاظم بعدها هم هر وقت صحبت كردستان به ميان ميآمد، با تاثر سر
تكان ميداد و ميگفت: «واقعاً همان سيلي تا آخرين لحظة جنگ بيمـهام
كرد. ياد گرفتم لحظهاي پا به عقب نگذارم و تنها به پيش روي فكر كنم.»
خانوادة ما متدين و طرفدار انقلاب بودند. از وقتي كه يـادم مـيآمـد،
مجالس روضهخواني و سخنراني به مناسبتهاي مختلف در خانة ما بر پا
ميشد. همين مجالس عدة زيادي از جوانان را جذب مسائل مذهبي كرده
بود.
برادرم پاسدار بود و ما ارزش و موقعيتي را كه يك پاسدار داشت بـه
خوبي ميشناختيم. رفتار برادرم با همـسر و خـانوادهاش، همچنـين نـوع
ارتباطي كه در حوزة كارياش داشت براي من و خواهرم ايدهآل بود
پدرم ميگفت: «براي دوري از گناه، بايد هر چه زودتر ازدواج كـرد.»
او منتظر بود تا از ميان آنهايي كه مناسـب تـشخيص داده بـود، كـسي را
انتخاب كنيم.
من و خواهرم با هم تفاوت سني زيـادي نداشـتيم و از وقتـي پـا بـه
نوجواني گذاشته بـوديم، هـر دو تـصميم گـرفتيم همـسرمان را از ميـان
پاسدارها انتخاب كنيم. پدرم به شوخي ميگفت: «پاسدار آن قدر حقـوق
نميگيرد كه بتواند حتي خرج آدامس تان را بدهد!»
@fatemiioon110
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_چهارم
📺 موشنگرافیک
ویژه تبیین اقدام دولت درباره
#تغییر_به_نفع_مردم
#همه_کمک_کنند
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.🤲
eitaa.com/fatemiioon_news
❗️چطوری تذکر بدم؟
#قسمت_چهارم
4️⃣ قاطع بگو!
🔘 نباید فکر کنه تردید داری...👆
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#تجربه_من ۶۴٣
#فرزندآوری
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
وقتی زهرا خانم فرزندچهارمم یکساله بود، در حالیکه مادر همسرم حال بسیار وخیمی داشتن بخاطر بیماری سرطان و چندوقت پیش ما بودن، من با توکل به خدای منّان و توسل به اهل بیت علیهم السلام اقدام کردم برای فرزند پنجم...
با وجود اینکه جو جامعه همچنان با فرزندآوری زیاد مخالفه و با وجود اینکه میدونستم جو جامعه هیچ جوره کنار نمیاد با اینکه کسی عروس یا داماد داشته باشه، باز هم بچه بیاره اما یه نکته ی خیلی مهم و ظریف برای بنده حائز اهمیت بود و اونم اینکه طبق فرموده ی علامه طباطبایی (رحمهالله) ما برای ابدیت خلق شدیم پس چه اهمیت داره در زندگی دو روزه ی این دنیا مقداری در راه خدا سیلی بخوریم یا حرف های تند بشنویم.
ما اقدام کردیم اما انگار این بار قسمت بود کمی انتظار بکشیم، یکسال از اقدامم گذشته بود که فاطمه خانم دختر اولم بهم خبر داد که بارداره😍 قاعدتاً باید از تصمیمم منصرف میشدم ولیکن چون تصمیمم رو گرفته بودم که هرجور شده انقلابم رو یاری کنم و فرمایش رهبرم رو اطاعت کنم، بازم با نذر و توسل های زیاد به مسیرم ادامه دادم.
انگار دست تقدیر اینجوری رقم زده بود که تحت یه امتحان بزرگ قرار بگیریم چرا که بلافاصله بعد از فاطمه خانم و در فاصله ی یکماه از ایشون منم باردار شدم اما اینبار یک بارداری بسیار سخت، ۴ ماه تمام توی رختخواب بودم و اینبار کاااااملا دست تنها
همسرم دقیقا عین این ۴ ماه ماموریت بودن برای ساختن واکسن ایرانی برای کرونا و شاید هر دو هفته یکبار نصف روز میومدن منزل...
خونه ی جدید رفته بودیم و هزینه های سنگین جابجایی تقریبا به معنای واقعی کلمه دست ما رو خالی کرده بود با یه بچه ی ۲ ساله که بخاطر اینکه چندوقت از مادر همسرم با افتخار نگهداری کرده بودم و مجبور بودم زهرا کوچولو رو بذارم پیش مادرم اضطراب جدایی گرفته بود و دائم بهم میچسبید و منو رها نمیکرد.
اینم بگم که مادر همسرم دقیقا همون ماهی که من باردار شدم به رحمت خدا رفتن 😔 و شرایط یه جوری شد که کار کفن و دفن ایشون با من بود.
و مادرم که بشدت با بارداری مجدد بنده مخالف بودن وقتی متوجه شدن که من همزمان با دخترم باردار شدم منو تنها گذاشتن و رفتن...
حالا من بودم و یک دختر باردار که تجربه ی اولش رو داشت میگذروند و یک پسر نوجوان و یک دختر ۷- ۸ ساله که باید کلاسهای تابستونیش رو مدیریت میکردم و یه بچه ی طفل معصوم که اضطراب جدایی داشت. و شرایط اقتصادی بحرانی و نبودنِ مطلق همسرم🤦♀
یه سحر(بین الطلوعین ) در اوج ناتوانی جسمی و روحی با خدای خودم خلوت کردم و گفتم خدایا من دین تو رو با تمام توانم نصرت میکنم تو هم خودت گفتی "إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرۡكُمۡ وَيُثَبِّتۡ أَقۡدَامَكُمۡ"
گفتم خدایا من در راه اهداف دین مبینت تنها شدم ممنونم ما رو با چیزایی که ادعاشون میکنیم و در حد خودمونه امتحانمون میکنی ولی کمک کن سربلند بیرون بیام. و در آخر متوسل شدم به حضرت خدیجه و حضرت آسیه و حضرت مریم و حضرت فاطمه بنت اسد وحضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهم اجمعین و گفتم شما در راهی که من الان توش هستم تنها بودید من ظرفیت وجودی شما رو ندارم منو تنها نگذارید.
و برای تمام این بزرگواران چهل حدیث کساء نذر کردم از طرف چهل شهید بزرگوار، در اثنای این چله بودم که یه روز یکی از دوستانم که آشپز مومن و ماهری هستن و مدتها بود ازشون خبر نداشتم، معجزه آسا زنگ زدن حال منو بپرسن. خیلی خوشحال شدم چون مثل یک فرشته ی نجات اومدن توی زندگیم و قرار شد هر چند روز یکبار بیان برای من چند نوع غذا با وضو و ادعیه ی خاص درست کنن و چون شرایط اقتصادی ما رو میدونستن اصرار کردن که هزینه ای دریافت نکنن ولی به اصرار بنده با کمترین هزینه ای که حتی نمیشه تصورش رو کرد، تقبلِ دستمزد کردن...
و در همین بحبوحه بود که خدا یه فرشته ی نازنین و مومن دیگه رو برام فرستاد که با اینکه هیچ وقت همدیگه رو ندیده بودیم و همسرشون به شدت مخالف کار خانمشون در منزل دیگران بودن، هفته ای یکی دوبار میاومدن منزل ما و دقیقا مثل یک خواهر دلسوز بلکه صمیمی تر در کار منزل به من کمک میکردن...
باورم نمیشد اینقدر قشنگ این پازل بدون هیچ مشکلی و فقط با توسل و توکل در یک سحرگاه زیبا که هنگام استجابت دعاست چیده بشه ❤️
اون ۴ ماه سخت تمام شد و من از ویار خیلی سخت رهایی پیدا کردم همسرم از ماموریت برگشتن و من اواخر ۵ماه بودم که ناگهان در شب دهم محرم تب وحشتناکی کردم گویا امتحانات الهی اینجور قرار داده شده بود که من در کوره ی این امتحان کاملا ورزیده بشم، بله من کرونا گرفته بودم یک کرونای بسیار سخت...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075