#تجربه_من ۵۵۲
#آداب_همسرداری
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#برکات_فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#قسمت_اول
۱۹ سالم بود که همسرم اومد خواستگاریم. با هم صحبت کردیم. ولی مهر همسرم به دلم نیفتاد ولی بخاطر اینکه طبق بررسی عقل محور، دلیل مهمی برای رد کردنشون نداشتم بعد از چند جلسه و صحبت قبول کردم.
ظاهرا از لحاظ اعتقادی بهم میخوردیم ولی وقتی عقد کردیم کم کم مشخص شد چقدددددر اختلاف سلیقه و عقیده داریم. و چقدر خانواده هامون باهم فرق میکنن که این مسئله خیلی منو اذیت میکرد.
مراسم عروسی رو جلو انداختم که بریم سر خونه زندگیمون و رابطه خانواده ها قطع بشه. آرامش مون بیشتر بشه. اما خودمون هم اختلاف سلیقه داشتیم. ولی در کل من با تمام نقطه ضعفهام و اینکه خیلی احساساتیم، دوست نداشتم کسی متوجه مشکلاتم بشه و اعتقاد دارم دنیا جای راحتی نیست و خود خداوند گفتن که انسان رو در سختی آفریدم. هر کس تو هر نقش و زندگی هست مشکلات و سختی خاص خودش رو داره. پس با زندگی ساختم.
من که دختر ناز نازی بابام بودم، دلمو به خوشی های زندگی گرم میکردم و سعی میکردم از مشکلاتم عبور کنم. در مقابل حرفهایی که ناراحتم میکرد، یه گوشم در بود یه گوشم دروازه و مقابل به مثل نمیکردم.
خیلی با دل شوهرم راه اومدم. یه وقتایی متوجه میشدم خودش میفهمه چقدر دارم باهاش راه میام. زندگیم خیلی با اون زندگی رویایی که دخترا تو ذهنشون دارن فرق داشت. نمیدونم شاید من نازک نارنجی بار اومدم.
به هرحال خودمو هر روز قویتر از دیروز میکردم به لطف و عنایت خدا. سعی میکردم مطالعه کنم و هرجا موقعیتی پیدا میکردم با مشاوره و روحانی یا دکتر یا آدم با تجربه صحبت می کردم.
بعضی مشاوره ها که میگفتن ازدواجتون اشتباه بوده و بعضی ها میگفتن خانم چه صبری داری. یه کاری کن. ولی من فقط با خدا معامله میکردم.
رو نکات مثبت اخلاق شوهرم و خانوادش زوم میکردم و اختلاف نظر ها رو ندید میگرفتم. شاید ظاهرا آدم، کودن به نظر برسه ولی راه ساختن زندگی و تربیت دیگران همینه.
شوهرم تو درس و رشته نقاشی حمایتم می کرد. به خاطر مشکلاتمون تا ۴ سال بچه نیاوردم ولی دیدم هرچی منتظر میمونم چیزی تغییر نمیکنه و فقط زمان و پختگی هست که داره کم کم رو مسائلمون در جهت مثبت تاثیر میذاره. دانشجو بودم و همزمان رشته نقاشی رو تو آموزشگاه فنی حرفه ای میخوندم.تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه سنم بیشتر از این بشه بچه بیارم.
به لطف خدای مهربون اسفند سال ۹۵ یه گل پسر داد. ناگفته نماند که اون مشکلات همچنان تو بارداری هم منو بسیار اذیت کرد. حرفهایی که بشدت دلمو شکست. ولی میخوام بگم زندگی رویایی فقط تو قصه هاست.
با اومدن حسین آقا یه سری از مشکلاتمون کمتر شد چون ما مشغول نگهداری از بچه بودیم و من متوجه شدم یه سری مشکلات از سر بیکاریه. که آدما به هم گیر میدن.
گرچه همزمان شیردهی درس و نقاشی خیلی سخت بود ولی خداوند چنان برکتی به زمانم میداد که همه چی عالی انجام میشد. انگار آدم هرچی کارش بیشتره بهتر به برنامه هاش میرسه و هرچی کارش کمتر تنبل تر میشه و برکت از زمان میره.
من تو این صبوری ها فهمیدم که وقتی به دستورات خدا عمل میکنی و شیوه زندگیت رو روی قوانین اسلام و دین پیش میبری خدا چقدر حواسش بهت هست و چقدر کمک میکنه.
بچه داری و درس و ....در ظاهر وحشتناک ولی آدم توجه خدا و نگاه خدا رو لمس میکنه. پشیمون شدم از اینکه چرا زودتر بچه دار نشدم. چون الان ما یک کار مهم داریم و اونم تربیت یک انسان که از هر کاری بالاتر هست. به مرور که حسین بزرگتر میشه چقدر مارو قشنگ تربیت میکنه چون ما قبل از هر کار و بحث و تصمیمی باید حواسمون به بچه باشه و تربیتش و آیندش.
تو این سالها با توجه به تجربه و مطالعاتم فهمیدم که برای راحت زندگی کردن کنار آدما باید بدونی باهرکس چطور رفتار کنی. این معنیش دو رویی نیست. هوشمندانه زندگی کردنه. من سعی میکنم برای رسیدن به خواسته هام و آرامشم حرفی نزنم که همسرم خوشش نیاد و یا از لحنی که اون رو ناراحت میکنه استفاده نکنم. برای فهماندن حرف خودتون به دیگران نیاز به فریاد نیست. باید رگ خواب طرف مقابلتون رو دست بگیرید.
به خاطر اعتقادی که به تربیت بچه دارم از ۳ سالگی پسرم، تصمیم گرفتم بچه دوم رو بیارم. تقریبا دوسال طول کشید تا همسرم تقریبا راضی شد. تو آزمایشات قبل بارداری متوجه شدم بیمار شدم. به لطف خدا بعد از آزمایشات متعدد مشخص شد بیماریم بد خیم نیست و ۶ ماه بعد حدودا درمان شدم و اقدام کردیم برای بچه دوم.
به لطف خدا پسر دومم هم به دنیا اومد. الان بعد از دو بچه واقعا خیلی پخته تر شدیم. راحت تر باهم کنار میایم. سعی میکنم همدیگه رو عصبی نکنیم و برای تربیت بچمون وقت بذاریم.
👈 ادامه در پست بعدی
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#تجربه_من ۵۵۲
#آداب_همسرداری
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#برکات_فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#قسمت_دوم
الان پسرم ۱۱ماهه هست که چند روزه کانالتون رو مطالعه میکنم، هوای بچه سوم زده به سرم😐😐😐
با اینکه تو اتاق زایمان به خودم گفتم اگر از این در رفتی بیرون و با اینهمه مشکلات بارداری و زایمان، بازم هوس بچه کردی دیوونه ای😁😁😁
اما خب چه کنم که بخاطر همراهی نکردن خانواده ترجیح میدم چند وقت بگذره بعد انشاالله از خدا هدیه سوم رو بخوایم.
حتی همسرم که دومی رو به زور رضایت داد دلش یکی دیگه میخواد. انقدر که خدا به خودمون و زندگیمون برکت داده با این دوتا بچه.
از من به شما دوستان نصیحت. دنیا محل امتحان و سختیه، چه بهتر که این سختی، سختیه بچه داری باشه و عاقبتش بشه همدم فردا.
نیت کنید و برای امام زمان شیعه ی علی(ع) بیارید. خدا درهایی از برکت به روتون باز میکنه که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.
هرکس ناراحتتون میکنه غرق نشید تو غصه. زمان به سرعت همه چیو میبره.عمرمون کوتاهه. خیلی زود دیر میشه. تنبلی و غفلت نکنید.
درگیر لذت های دنیایی نباشید که بخاطر درس و دانشگاه و تفریح و آسایش دنیا ،آرامش فردا رو از خودتون بگیرید.
....
....
....
...
کسانی هم که بچه اذیت کن دارن هر روز با صدای بلند سوره لقمان رو بخونن و به آب فوت کن. به حالت دمیدن. بچه ها بعد چند وقت حسابی حرف شنوی پیدا میکن.
فقط با خدا معامله کنید. رابطتون با خدا درست کنید خدا رابطه تون و با آدما درست میکنه. فرصت رو برای ازدیاد شیعه غنیمت بدونید.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#ارسالی_مخاطبین
#تجربه_من ۵۸۲
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۵
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
#دوتا_کافی_نیست
من در سن ۲۲ سالگی ازدواج کردم و بعد با رویایی بی مفهوم به دانشگاه رفتم. و با مخالفتهای شوهرم برای بچه دار شدن از این امر غافل شدم تا اینکه بعد از ۷ سال دکترم گفت آزمایشات شوهرت اصلا خوب نیست و باید آی وی اف بشین.
با گریه اومدم خونه ولی بعد از یه دوره درمان خیلی کوتاه و نذر ونیاز، اولین بارداری رو تجربه کردم. دکترم وقتی جواب آزمایش رو دید گفت واقعا معجزه است و پسرم در یه روز سرد زمستانی بدنیا اومد.
داشتن بچه ی دوم برام رویا بود، چون شوهرم اصلا بچه دوست نداشت ولی دومین سال تولد پسرم خدا دلش رو برای آوردن بچه ی دوم نرم کرد و تواولین ماه، جواب تستم مثبت شد، ولی بخاطر ویار شدید و... از دکترم درخواست کردم که لوله هام را ببنده که موافقت نمیکرد و میگفت دختر خودم بود اینکارو نمیکردم، اگه بچه تون سالم نباشه چی؟ الان در واقع یه بچه ی سالم دارین ولی با اصرار ما قرار شد اگه بچه سالم بود، این کار رو انجام بده.
از اتاق عمل خبر سالم بودن بچه همان و اجازه ی شوهر همان.....😭 بعد از تولد دخترم شوهرم بیکار شد و همه ی درها بسته شد، جوری که حتی یکی از دوستانم که شرایط سخت زندگیم رو میدونست بهم گفت از قدمه دخترته بذار یکی دیگه بیاری شرایطتون عوض بشه ولی نمیدونست از اون عمل لعنتی بود نه از قدم دخترم😞
بعد چند سال که کم کم متوجه شدم کارم واقعا اشتباه بودو حرف رهبرم فرزندآوری بیشتره، توبه کردم از این گناه بزرگی که مرتکب شدم و دیگه شروع کردم به درمان برا باز کردن و حتی ای وی اف ولی متاسفانه جواب نگرفتم و سالهاست در انتظار رحمت خدا هستم، آیا خدای مهربون توبه و استغفار منوقبول میکنه و باز درهای رحمتش رو به روی من باز میکنه 😭
امیدم را از دست ندادم و همچنان راسخ تحت درمانم.
الان هرجا میرم و مجالی برای گفتگو با دوستان و فامیل باشه، اونها را به فرزنداوری تشویق میکنم چون ضربه ی بزرگی خوردم و نمیتونم خودم را ببخشم.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
حدود ۱۰ سال پیش که برادرم سالهای اول دانشگاه بود، من متوجه شدم که برادرم به خاطر تنهایی مفرط و نداشتن دوست و برادر و یا پدر و مادر همزبان شدیدا نیاز به یک مانوس داره. مخصوصا حضور در دانشگاهی که اکثرا در کلاسشون دختر بودند و دخترانی جلب نظر کننده و برادر من هم تک پسر خانواده، این تنهایی رو بیشتر نمود می داد.
من کم کم متوجه شدم احتمال به خطا رفتن برادرم (با اینکه تمایلات مذهبی داشت) به شدت وجود داره.
با اینکه خجالت میکشیدم، با وجود کوچکتر بودن در خانواده ام، بهشون گفتم که پسرشون گناه داره یه فکری براش بکنید قبل از اینکه دیر بشه...
مادرم میگفتن من نمیتونم کاری کنم به پدرت بگو مسئولیتش با پدره. پدرم میگفتن باشه هر وقت رفت سر کار و پول در آورد، الان بریم خواستگاری همه میپرسند اول کارش چیه، خونه اش کجاست، بریم خواستگاری خودمونو سبک میکنیم. بعدشم من ۲۸ سالگی ازدواج کردم، اونم خودشو نگه داره...
(البته اون موقع بخاطر موقعیت اجتماعی خانوادگی مون مطمئنم کسانی بودند که حاضر باشند حتی با وجود شاغل نبودن برادرم، دخترشون عروسشون ما باشه.)
خلاصه اونها بهانه میکردند و مدام عقب می افتاد. تا کم کم برادر من تمام انگیزه اش از درس و تلاش رفت زیر سوال و کارشناسی ۴ ساله رو ۷_۸ ساله تمام کرد...
بماند که این وسط رابطه های پیامکی و غیر جدی هم با دختران داشت و به گناه افتاده بود.
الان دیگه خانواده ام بخاطر وضیعت به ظاهر بد برادرم هم نمیتونستند براش قدمی بر دارند. (چون شاغل نبودن یه جوان ۲۰ ساله شاید قابل قبول باشه ولی همه از جوان ۲۷ ساله انتظارات فراوانی دارند) و خودش هم اعتماد به نفس برای رسیدن به استقلال رو از دست داده بود.
و بعد هم کار رسید به رابطه بسیار عاطفی با یک دختر که آینده ازدواج از همه طرف برای هر دوشون زیر سوال بود و کسی راضی به این وصلت نبود. ۲ سال هم این رابطه عاطفی با همه مشکلاتش ادامه داشت...
حتی وقتی برادرم سر کار هم رفت و شرط پدرم برای داشتن درآمد برآورده شد، الان دیگه اون آدم با انگیزه ای نبود و نه سر کاری مداوم میموند و نه حقوقشاشو در راه درست مصرف میکرد و به ولخرجی افتاده بود...
بعد از چند سال سخت پر از بحث و دعوا و گریه و نذر و....برای همه خانواده، بلاخره فرجی شد و برادرم خودشو پیدا کرد. شرایطشو سروسامان داد و با فردی مناسب ازدواج کرد و همه چیز تقریبا رو به راه شده... خدارو شکر...
ولی می مونه اون چند سالی که بخاطر تنهایی مفرط و نداشتن نقطه تلاش برای کار، از عمر برادرم هدر رفت... چند سالی که زندگی همه خانواده با دعوا و سردی گذشت...
هر چه فکر میکنم این اتفاقات اکثرش بخاطر اینه که بزرگتر هایی هستند که بلد نبودند با بچه هاشون رفیق و مانوس باشند. بزرگتر هایی که جوانهای الان رو با نسل خودشون مقایسه میکردند و نمیدونستند بچه هاشون تو چه جامعه ای دارند قرار میگیرند...
بزرگترهایی که حاضر نشدند به موقع کمی خرج کنند تا جوانشون به خطر ایمان و اخلاق نیفته، ولی دست روزگار باعث شد چندین برابر از آبرو و مال و آسایش خرج کنند تا جوانشون به راه بیاد...
ای کاش اگر والدین نمیتونن با بچه هاشون رابطه عاطفی بگیرند، حداقل وظیفه به حق فرزند رو که فراهم کردن شرایط ازدواج هست رو براشون محقق میکردند تا حداقل خودشون بعدها دچار سختی ها و عواقب سستی هاشون نشن...
خدا درجه شهید حسین همدانی رو بالاتر ببره. خانومشون میگفتن (نقل مضمون از کتاب خداحافظ سالار):
"یک روز بهم گفتن نظرت چیه برای پسرمون آستین بالا بزنیم؟"
گفتم: "آخه خودش هنوز چیزی به زبان نیاورده."
گفتن: "قبل از اینکه به زبان بیاره باید براش کاری کرد..."
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#تجربه_من ۶۴٣
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
دوره دبیرستان درسم خیلی خوب بود طوریکه همه فکر میکردن حتما پزشکی قبول میشم اما خودم دنبال راهی بودم که بتونم با اون به خدا برسم. بالاخره در دوره ی پیش دانشگاهی تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و برم حوزه....
سال آخر دبیرستان به همراه خانواده ام برای ادامه زندگی آمدیم تهران، چون برادرم که دو سال از من بزرگتر بودن، در تهران دانشگاه قبول شده بودن و ما بخاطر ایشون هجرت کردیم که من همیشه از این هجرت در اون سالها ناراحت بودم حتی با همون تفکر ساده ی خودم یه مدتی با خدا قهر کردم که چرا ما اهواز رو ترک کردیم اما نمیدونستم که قراره داستان های زیبایی رو خدا برام رقم بزنه، بالاخره حوزه چیذر در تهران قبول شدم و چون خیلی دوست داشتم زود ازدواج کنم😅 خداوند دعام رو مستجاب کرد و بلافاصله بعد از قبولی در حوزه و در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم و جالب اینجا بود که اون روزها خیلی به شهید مفتح متوسل میشدم که کمکم کنن یه همسر مومن و انقلابی قسمتم بشه.
همسرم از خطه سرسبز شمال بودن و بخاطر اینکه در دانشگاه تهران رشته ی پزشکی قبول شده بودن سه چهار ماه بود که به تهران اومده بودن.
ازدواج ما، ماجرای جالبی داشت. من مادرم روانشناس بنیاد شهید بودن و ایشون هم دوست داشتن با یک فرزند شهید ازدواج کنن برا همین چندبار به بنیاد شهید رفته بودن تا بتونن از طریق اونجا با یک فرزند شهید آشنا بشن که چندین بار هم با مامان خودم خواستگاری رفتن و بالاخره یکی از همکاران مادرم به همسرم گفتن این خانمی که باهاشون خواستگاری میری یه دختر خانم دارن که حوزه درس میخونن و همسرم هم یه روزی که رفته بودن بنیاد شهید که یه خواستگاری دیگه ای با مادرم برن، توی راه با مادرم مطرح کرده بودن که اجازه میدید بنده خواستگاری دخترتون بیام؟
همسرم سه سال از من بزرگتر بودن و ۲۰ سالشون بود، این رو هم بگم که کل فامیل پدری و مادریم هم با ازدواج در این سن، بشدت مخالف بودن. به هرحال با وجود همه ی انرژیهای منفی ای که از جانب فامیل به سمت من سرازیر میشد که چرا داری با آدمی که نه پول داره و نه ماشین و حالا حالاها درسش طول میکشه ازدواج میکنی؟!!
ما واقعا زندگی رو با هم از صفر شروع کردیم منکه تک دختر بودم و به نوعی در ناز و نعمت بزرگ شده بودم هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم با سختیهای یک زندگی دانشجویی و با دست خالی، به میدان زندگی وارد بشم اما انگار تقدیر یه جوری رقم خورده بود که خداوند رشد من رو در این ازدواج قرار بده، بالاخره من جنوبی، همسرم شمالی، من حوزه، ایشون دانشگاه ولی ما وحدت حوزه و دانشگاه رو به دعای شهید مفتح رقم زدیم😁
من از اولش هم یعنی قبل از ازدواج خیلی به بچه علاقه داشتم خیلی زیاد بطوریکه توی خواستگاری چندین بار به همسرم تاکید کردم که من بچه ی زیاد دوست دارم دلم میخواد ۴ تا بچه داشته باشم. اون موقع یعنی اواخر دهه ی هفتاد، بشدت با فرزندآوری مقابله میشد و تبلیغات خیلی گسترده و وسیعی ای در این زمینه صورت میگرفت طوری که همه ی اطرافیان ما به یک بچه بسنده کرده بودن، حتی متاسفانه بچه مذهبی هامون...
وقتی ما زندگیمون رو شروع کردیم، یه کم بابت گذران زندگی اذیت شدیم. البته خداوند لطفش رو در حق ما کامل کرد و هیچ وقت دستمون جلوی کسی دراز نشد، الان که ۲۵ سال از عقدمون گذشته واقعا میگم خدا رو شکر که از ابتدای زندگی روی پای خودمون ایستادیم و رزاقیت خداوند رو با تمام وجود لمس کردیم.
اونموقع قانونِ دانشگاه علوم پزشکی این بود که هرکس دو سال و نیم از درسش گذشته باشه تازه میره تو نوبت تا یه سوییت در حد یک اتاق توی خوابگاه دانشجویی بهش بدن. به همین دلیل بهمون خوابگاه نمیدادن که مجبور شدیم یکسال و نیم عقد بمونیم که خیلی واقعا سخت بود ایشون خوابگاه، من خونه ی بابا، بالاخره رفت و آمد چون یکطرفه بود کار سخت میشد و همزمان با من، برادر هم عقد کردن که واقعا کار رو در دوران عقد، دو چندان سخت ولی خاطره انگیز کرده بود.
خلاصه ما با حداقل امکانات بدون هیچ گونه تشریفات، ازدواج کردیم و فقط یک حلقه خریدیم. پدرمم اعتقاد خیلی محکمی داشتن که به بچه هام به هیچ عنوان کمک نمیکنم باید روی پای خودشون بایستن و مادرم هم که یه دونه دختر داشتن اصرار داشتن که حتما عروسی بگیریم به هرحال خانواده ی همسرم هم چندان وضع مالی خوبی نداشتن ما دلمون نمیومد اذیتشون کنیم فقط اینو بگم که همه چیز رو خدا جور کرد و عروسی به ساده ترین شکل ممکن صورت گرفت.
ادامه در پست بعدی 👇👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴٣
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
یادمه برای اولین بار چله عاشورا رو زمانی گرفتم که دیدم یکسال و نیم از عقدمون گذشته و هنوز هیچ سرپناهی نداریم که بریم زیر یک سقف باهم زندگیمون رو شروع کنیم لذا متوسل شدم به اقااباعبدالله الحسین علیه السلام و چله زیارت عاشورا گرفتم تا قبل از اون گاهی زیارت عاشورا میخوندم ولی چله نگرفته بودم روز ۳۸ ام از چله بود که همسرم با خوشحالی اومد خونمون و بهم گفت توی پاکدشت ورامین، خوابگاه دانشکده بهداشت حاضر شده به ما یه سوئیت بده. باورم نمیشد داشتم بال در میاوردم از خوشحالی و بالاخره بدست عنایت سیدالشهدا علیه السلام ما در مرداد سال ۸۰ بعد از یکسال و نیم عقد رفتیم سرخونه و زندگیمون.
اون موقع فقط ۱۵۰۰۰ تومن همسرم درآمد داشتن که اونم از شیفتهای شبانگاهی که در کتابخونه بیمارستان سینا می ایستادن درمیاوردن یعنی بعضی شبها مجبور بودن خونه نیان و من توی اون منطقه که واقعا به بیابون بیشتر شبیه بود تا خوابگاه از ترس گاهی شب تا صبح توی اون سوییت راه میرفتم.
سه ماه ما اونجا زندگی کردیم که من دوباره شروع کردم چله گرفتن که بلکه از اون مکان هجرت کنیم آخه عینِ این سه ماه کلا خوابگاه آب نداشت و ما برای آب شرب و ظرف شستن و غیره باید کلی مسافت میرفتیم. یه خوابگاه دیگه که دبه دبه آب بیاریم واقعا شرایط اونجا از نظر زندگی سخت بود.
بعد از سه ماه و با عنایت مجدد حضرت سیدالشهدا علیه السلام به ما توی کیلومتر ۱۴ جاده مخصوص کرج شهرک دانشگاه تهران خونه دادن که البته سوئیت اونجا از سوییت قبلی خیلی کوچکتر بود، ماهم که دیدیم همسرم واقعا داره از درس خوندن عقب می افته بخاطر اینکه هم باید درس سنگین پزشکی رو میخوندن، هم کار میکردن تصمیم گرفتیم همه ی جهاز من رو بفروشیم و پولش رو بذاریم پیش دوست داداشم در بازار تا باهاش کار کنه، که یه مبلغی کمک خرج بهمون برسه و هم همسرم فرصت بیشتری پیدا کنه درس بخونه.
یه نکته که این وسط جا انداختم اینکه وقتی همسرم اومدن خواستگاری من بهشون گفتم من دوست دارم مهریه ام ۱۴ سکه باشه که همون رو هم بعد از ازدواج هم زبانی و هم قانونی به همسرم بخشیدم چون دوست داشتم در جوار حضرت زهرا سلام الله علیها در بهشت باشم البته والعاقبه للمتقین خدا باید رحم کنه که عاقبتمون ختم به این آرزو بشه.
سه ماه بعد از ازدواج و در حالیکه ما تازه ساکن یک اتاق ۱۲ متری در خوابگاه شهرک دانشگاه تهران شده بودیم با اصرارهای پی در پی بنده و دوباره بدست عنایت حضرت سیدالشهدا علیه السلام و با چله عاشورا خداوند به ما یک دختر نازنین هدیه داد که متاسفانه به جای تبریک و پشتیبانی از جانب خانواده ها، خیلی شماتت شدم اما اونقدر عشق مادر شدن در من متبلور بود که گویا گوشهام، هیچ نقدی رو نمیشنید، دوران بارداری فوق العاده سختی رو گذروندم تماما ویار سنگین و تمام بادرای من بدنم کهیر میزد اما عشق به مادر شدن تمام سختیها رو برای من آسون میکرد.
بهمن ۸۱، الحمدلله دخترم طبیعی بدنیا اومد. اونقدر دوران بارداری و زایمانم سخت گذشته بود که همه به من میگفتن تو دیگه بچه نمیاری ولی من همچنان گوشم بدهکار نبود. 😅
استاد زنان همسرم موقع زایمان اومدن بالاسرم، یک دکتر بسیار مومن و بسیار دلسوز و مهربان مثل یک مادر در بیمارستان نجمیه زایمان کردم.
هنوز دخترم یکماهش نشده بود که خوابگاه به ما یک سوییت دو اتاقه داد و البته اون پولی که از جهاز داده بودم، دوست داداشم که متاسفانه با اون پولا و پول سایر مردم فرار کرد رفت خارج از کشور که ما واقعا یک لحظه احساس کردیم پشتمون خالی شد ولی من چون مطمئن بودم وعده های الهی حقه به همسرم گفتم نگران نباش ما تقوا پیشه کردیم زود ازدواج کردیم با دست خالی و به خدا ایمان داشتیم و زود بچه دار شدیم پس خداوند هم به ما رحم میکنه و همین هم شد دخترم فاطمه خانم سه ماهش بود که یه وام برامون جور شد و با اون پول همسرم یک پیکان سفید دهه ۶۰ 😄خریدن و هر وقت میخواستن برن دانشگاه با اون پیکان مسافر میزدن تا دانشگاه و اینجوری درآمدمون تامین می شد.
دخترم ماشاءالله بمب انرژی بود فوق العاده باهوش و فعال، طوریکه همه بهم میگفتن همین یدونه بسه، دیگه به بچه فکر نکن ولی من از بعد از دو سالگی دخترم به همسرم اصرار میکردم که بیا برای فاطمه یه همبازی بیاریم بالاخره با همه تبلیغات منفی ای که اطرافیان میکردن، دخترم ۴سال و ۵ ماهش بود که خداوند پسرم رو به ما داد اما واقعه ی تلخی که در دوران بارداریم رخ داد این بود که متاسفانه برادرم در اثر سانحه ی تصادف فوت شد، اونموقع من ۴ ماهه باردار بودم و دیگه پدرمم در جمع ما نبود.
ادامه در پست بعدی 👇👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴٣
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_سوم
خیلی روزهای سختی بود ۴۰ روز که از فوت برادرم گذشته بود احساس کردم روحم داره تحلیل میره پیش خودم گفتم من باید کاری بکنم وگرنه این بچه که پیش من امانته از دستم میره.
شروع کردم به حفظ قرآن و عمل به احادیث، یادمه وقتی به آیه ی "ولنبلونکم بشی من الخوف و الجوع و نقص ....و بشرالصابرین "رسیدم انگار خداوند به من یک صبر جمیل عطا کرد و باقیمانده ی بارداریم رو به لطف و عنایت الهی با صبری عجیب گذراندم طوریکه به سایر برادرانم و مادرم هم دلداری میدادم و با خواندن روایات و احادیث و آیات اونا رو دعوت به صبر می کردم.
بالاخره پسرمم الحمدلله در یک بیمارستان دولتی طبیعی بدنیا اومد زیر دست یک رزیدنت اما همه چیز خوب پیش رفت به لطف الهی. ما اونموقع دیگه پیکانمون رو عوض کردیم و پراید خریدیم و همسرم هم اونموقع دیگه اینترن شده بودن، توی یک موسسه ی کلاسهای رزیدنتی، یک کار دفتری بهشون پیشنهاد شد که گاهی از دانشگاه و بیمارستان به اونجا میرفتن و درآمد مون به برکت بچه ی دوم خیلی بهتر شده بود.
بالاخره موعد خوابگاه ما تمام شد و ما به خاطر اینکه دخترم یک مدرسه ی خوب و مذهبی بره اومدیم سمت میدان بهارستان خونه اجاره کردیم و من به همسرم گفتم خیلی دلم میخواد برای بچه سوم اقدام کنیم اما متاسفانه چون ایشون برای تبلیغات موسسه در ماه سه هفته رو به شهرهای مختلف میرفتن واقعا نبودن که بخواییم در مورد این قضیه حتی کمی صحبت کنیم😔
پسرم آقا محمدمهدی که ۵ سالش شد ما تصمیم گرفتیم فرزند سوم رو بیاریم که خداوند زینب خانم رو قسمتون کرد. فاصله سنی پسرم با دختر دومم ۶ سال و ۳ ماه شد که بنظرم زیاد بود اما چه میشه کرد زمان رو به عقب نمیشه برگردوند.
دختر اولم که خیلی ریز نقش بود ناگهان در ۱۲ سالگی رشد عجیبی کرد طوریکه هرجا میرفتم فکر میکردن ۱۸ سالشه و براش خواستگار می آمد. همین شد که ما تصمیم گرفتیم ایشون رو برای ازدواج و پذیرش مسئولیت زندگی تربیت و آماده کنیم. ناگفته نماند که ایشون هم مثل مامانش علاقه داشت زود ازدواج کنه😅
در این حین هم همسرم تخصص بیهوشی قبول شدن ولی در شهر قزوین من بخاطر مدرسه ی بچه ها و فضای فرهنگی ای که در تهران براشون فراهم کرده بودیم مجبور شدم تهران بمونم و ایشون رفتن قزوین روزهای سختی بود ولی انگار خداوند توانِ موتور وجود من رو چندین برابر کرده بود هم بچه داری هم خانه داری هم خرید بیرون و هم درس میخوندم برای امتحان کنکور سطح ۳ حوزه ولی همه ی سختیهایی که گذروندم توام با رشد بسیار زیادی بود هر سختی با خودش یک جهش عجیب و رشد تصاعدی داشت.
بالاخره دخترم در سن ۱۷ سالگی با همسرشون که طلبه بودن در اسفند ۹۷ روز میلاد امام جواد علیه السلام در کهف الشهدای تهران یک عقد بسیار معنوی و زیبا کردن و منم تمام ۱۲ سالگی تا ۱۷ سالگی ایشون درِ خونه ی تمام شهدا و صلحا و امام رحمه الله علیه و تمام ائمه اطهار رفتم که خداوند یک همسر باتقوا و با ایمان قسمتشون بکنه.
زمان عقد دخترم من سر فرزند چهارم باردار بودم و دختر بزرگم کلاس دهم بودن بعد از عقد مدرسه فهمید و ایشون رو بخاطر مصوبات دور از دین و شرعِ وزارت آموزش پرورش😡 اخراج کردن اما ما برامون مهم نبود ایشون درسشون رو غیرحضوری ادامه دادن و منکه یک مقدار سختی کار برای آماده کردن دخترم برای عقد بهم فشار آورده بود در ۳۶ هفتگی یعنی ۹ روز بعد از عقد دخترم زایمان زودرس داشتم ولی به لطف الهی دخترم ریه ش کامل بود و زیر دستگاه نرفت.
سر بچه دوم به بعد هیچ وسیله ای اعم از تختخواب و کریرو حتی لباس بچه هام رو نخریدم بلکه با دوستان مشترکمون عوض بدل میکردیم و این بود که میتونم بگم تقریبا بالای ۹۵ درصد با هزینه ی خیلی ناچیز سه تا بچه ی بعدی رو زایمان کردم و دوران کودکیشون تا سه سالگیشون رو گذروندم با اینکه همسرم از نظر وضع مالی هیچ مشکلی نداشتن که مایحتاج بچه ها رو تهیه کنن ولی ما اون هزینه رو برای مناطق سیل زده و زلزله زده میفرستادیم و خداوند هم برکتش رو چندین برابر به زندگی ما نازل میکرد.
👈 ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴٣
#فرزندآوری
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
وقتی زهرا خانم فرزندچهارمم یکساله بود، در حالیکه مادر همسرم حال بسیار وخیمی داشتن بخاطر بیماری سرطان و چندوقت پیش ما بودن، من با توکل به خدای منّان و توسل به اهل بیت علیهم السلام اقدام کردم برای فرزند پنجم...
با وجود اینکه جو جامعه همچنان با فرزندآوری زیاد مخالفه و با وجود اینکه میدونستم جو جامعه هیچ جوره کنار نمیاد با اینکه کسی عروس یا داماد داشته باشه، باز هم بچه بیاره اما یه نکته ی خیلی مهم و ظریف برای بنده حائز اهمیت بود و اونم اینکه طبق فرموده ی علامه طباطبایی (رحمهالله) ما برای ابدیت خلق شدیم پس چه اهمیت داره در زندگی دو روزه ی این دنیا مقداری در راه خدا سیلی بخوریم یا حرف های تند بشنویم.
ما اقدام کردیم اما انگار این بار قسمت بود کمی انتظار بکشیم، یکسال از اقدامم گذشته بود که فاطمه خانم دختر اولم بهم خبر داد که بارداره😍 قاعدتاً باید از تصمیمم منصرف میشدم ولیکن چون تصمیمم رو گرفته بودم که هرجور شده انقلابم رو یاری کنم و فرمایش رهبرم رو اطاعت کنم، بازم با نذر و توسل های زیاد به مسیرم ادامه دادم.
انگار دست تقدیر اینجوری رقم زده بود که تحت یه امتحان بزرگ قرار بگیریم چرا که بلافاصله بعد از فاطمه خانم و در فاصله ی یکماه از ایشون منم باردار شدم اما اینبار یک بارداری بسیار سخت، ۴ ماه تمام توی رختخواب بودم و اینبار کاااااملا دست تنها
همسرم دقیقا عین این ۴ ماه ماموریت بودن برای ساختن واکسن ایرانی برای کرونا و شاید هر دو هفته یکبار نصف روز میومدن منزل...
خونه ی جدید رفته بودیم و هزینه های سنگین جابجایی تقریبا به معنای واقعی کلمه دست ما رو خالی کرده بود با یه بچه ی ۲ ساله که بخاطر اینکه چندوقت از مادر همسرم با افتخار نگهداری کرده بودم و مجبور بودم زهرا کوچولو رو بذارم پیش مادرم اضطراب جدایی گرفته بود و دائم بهم میچسبید و منو رها نمیکرد.
اینم بگم که مادر همسرم دقیقا همون ماهی که من باردار شدم به رحمت خدا رفتن 😔 و شرایط یه جوری شد که کار کفن و دفن ایشون با من بود.
و مادرم که بشدت با بارداری مجدد بنده مخالف بودن وقتی متوجه شدن که من همزمان با دخترم باردار شدم منو تنها گذاشتن و رفتن...
حالا من بودم و یک دختر باردار که تجربه ی اولش رو داشت میگذروند و یک پسر نوجوان و یک دختر ۷- ۸ ساله که باید کلاسهای تابستونیش رو مدیریت میکردم و یه بچه ی طفل معصوم که اضطراب جدایی داشت. و شرایط اقتصادی بحرانی و نبودنِ مطلق همسرم🤦♀
یه سحر(بین الطلوعین ) در اوج ناتوانی جسمی و روحی با خدای خودم خلوت کردم و گفتم خدایا من دین تو رو با تمام توانم نصرت میکنم تو هم خودت گفتی "إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرۡكُمۡ وَيُثَبِّتۡ أَقۡدَامَكُمۡ"
گفتم خدایا من در راه اهداف دین مبینت تنها شدم ممنونم ما رو با چیزایی که ادعاشون میکنیم و در حد خودمونه امتحانمون میکنی ولی کمک کن سربلند بیرون بیام. و در آخر متوسل شدم به حضرت خدیجه و حضرت آسیه و حضرت مریم و حضرت فاطمه بنت اسد وحضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهم اجمعین و گفتم شما در راهی که من الان توش هستم تنها بودید من ظرفیت وجودی شما رو ندارم منو تنها نگذارید.
و برای تمام این بزرگواران چهل حدیث کساء نذر کردم از طرف چهل شهید بزرگوار، در اثنای این چله بودم که یه روز یکی از دوستانم که آشپز مومن و ماهری هستن و مدتها بود ازشون خبر نداشتم، معجزه آسا زنگ زدن حال منو بپرسن. خیلی خوشحال شدم چون مثل یک فرشته ی نجات اومدن توی زندگیم و قرار شد هر چند روز یکبار بیان برای من چند نوع غذا با وضو و ادعیه ی خاص درست کنن و چون شرایط اقتصادی ما رو میدونستن اصرار کردن که هزینه ای دریافت نکنن ولی به اصرار بنده با کمترین هزینه ای که حتی نمیشه تصورش رو کرد، تقبلِ دستمزد کردن...
و در همین بحبوحه بود که خدا یه فرشته ی نازنین و مومن دیگه رو برام فرستاد که با اینکه هیچ وقت همدیگه رو ندیده بودیم و همسرشون به شدت مخالف کار خانمشون در منزل دیگران بودن، هفته ای یکی دوبار میاومدن منزل ما و دقیقا مثل یک خواهر دلسوز بلکه صمیمی تر در کار منزل به من کمک میکردن...
باورم نمیشد اینقدر قشنگ این پازل بدون هیچ مشکلی و فقط با توسل و توکل در یک سحرگاه زیبا که هنگام استجابت دعاست چیده بشه ❤️
اون ۴ ماه سخت تمام شد و من از ویار خیلی سخت رهایی پیدا کردم همسرم از ماموریت برگشتن و من اواخر ۵ماه بودم که ناگهان در شب دهم محرم تب وحشتناکی کردم گویا امتحانات الهی اینجور قرار داده شده بود که من در کوره ی این امتحان کاملا ورزیده بشم، بله من کرونا گرفته بودم یک کرونای بسیار سخت...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴٣
#فرزندآوری
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#قسمت_پنجم
سعی کردم در منزل با درمانهای طب سنتی خودم رو مداوا کنم ولی متاسفانه این درمان روی من جواب نداد و با درگیری ریه ی ۸۰ درصد😱 و سطح اکسیژن ۸۵ 🤦♀با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم و در بخش icu بستری شدم دیگه هیچ امیدی به زنده بودنم نبود من به چشم خودم رحلت چند نفر رو در اطراف خودم در اون بخش شاهد بودم روزهای خیلی سختی بود با تمام ناتوانی ولی نگذاشتم حتی یک نمازم اونجا قضا بشه با سنگ تیمم، تیمم میکردم و همونجور خوابیده روی تختم سعی میکردم رو به قبله بشم و نمازهای واجبم رو بخونم، و نیمه شبی باز به آغوش خدا پناه بردم و گفتم خدایا اگر در تقدیر من رجعت از این دنیا رو قرار دادی من راضیم به رضای تو ،فرزندانم بندگان تو هستن اونا رو به تو میسپارم خودت نگهدار دین و دنیاشون باش و نگذار از مسیر انقلاب و ولایت لحظه ای منحرف بشن و فرشته کوچولوی توی شکمم رو واسطه قرار دادم که شب اول قبر با من مدارا کنن 😅
وصیت نامه م رو نوشتم میدیدم که همسرم لحظه لحظه دارن آب میشن و میفهمن که فقط معجزه لازمه تا من نجات پیدا کنم
از اونجایی که متاسفانه مجبور به تزریق رمدسیور شدم دیگه امیدی نداشتم که حتی اگر زنده بمونم فرزندم سالم باشه ولی ناخودآگاه دائم به خودم میگفتم(گر نگهدار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد)
متوسل شدم به حضرت سیدالشهدا علیه السلام و همونجا توی بیمارستان با اشاره ی چشمم شروع کردم چله ی عاشورا گرفتن و از طرف چهل شهید بزرگوار تقدیم کردم به روح مطهر حضرت سیدالشهدا علیه السلام باز هم توکل و امید به رحمت الهی به دادم رسید.
همسرم بعد از ۶ روز رضایت شخصی دادن و منو بردن منزل گفتن پیش خودم گفتم بگذار اگر قراره هر اتفاقی بیفته چه خیر چه بد پیش خودمون باشه در منزل
خدا مادرشون رو بیامرزه چون بلافاصله بعد از مرخص شدن و دیدن روی ماه بچه هام روحیه گرفتم و بازهم اهل بیت علیهم السلام و حضرت سیدالشهدا علیه السلام جوابم رو دادن و من بعد از دوهفته رو به بهبودی رفتم و درمان شدم😍
بعد از این که سرپا شدم چون دیدم همسرم مجبورن برای تکمیل فرایند خرید منزل وام سنگینی از بانک بگیرن و باید فشار زیادی رو تحمل کنن، خودم بهشون پیشنهاد دادم که یه مدت بریم یه منطقه ی ضعیف تر مستاجر بشیم و منزلمون رو بدیم اجازه که این ما به التفاوت رو برای پول خونه بدیم که ایشون کمتر مجبور بشن وام بگیرن.
خداوند مهربان و منّان نیت خیر منو دید و یه ساختمون خیلی خوب که همسایه های بسیار مومنی دارن در یک منطقه ی تقریبا ضعیف از نظر فرهنگی قسمتمون کرد و ما جابجا شدیم و یک مقدار از بار مالی از روی دوش همسرم برداشته شد (الحمدلله و المنه )👌
حالا دیگه نوبت زایمان فاطمه خانم رسیده بود دلم نمیخواست دخترم حالا که اینقدر فهمیده س و منو توی بارداری هم تنها نگذاشت و هم تمام مدت بیمارستان خواهراش رو نگهداری کرد و هیچ وقت حتی ذره ای به مامانش گلگی نکرد که چرا با من باردار شدی، حالا که وقت وقوع قشنگ ترین اتفاق زندگیشه تنهاش بگذارم 😊 به همه گفتم روز زایمان خودم میخوام برم بیمارستان پیشش بمونم.
این شیرزن ۱۸ ساله با توکل بخدا در روز ۱۰ آبان ۱۴۰۰ زیر دست یک دکتر بسیار مومن و باتقوا به نام خانم دکتر شراره آذری آزاد طبیعی زایمان کرد 😍👌توی بیمارستان هیچ کس باورش نمیشد من مامان زائو هستم و ماه آخر بارداری هستم. 😅
همه میخواستن با ما عکس بگیرن خلاصه الحمدلله چون فاطمه خانم طبیعی زایمان کرده بودن بعد از ۹ روز به منزل خودشون رفتن و من در ۸ آذر ۱۴۰۰ یعنی ۲۸ روز بعد از بدنیا اومدن خواهر زاده خاله کوچولو رو بدنیا آوردم زیر دست همون خانم دکتر با روحیه و با نشاط و مومن 😍💐
توی این مدتِ تقریبا یکسال فرازهای زیادی برای ما بوجود اومد و تقریبا گاهی نشیب های سخت ولی من به لطف الهی و عنایت خاصه ی اهل بیت علیهم السلام هیییییچ وقت امیدم رو از دست ندادم و همیشه با توسل و چله گرفتن و شهدا و اهل بیت علیهم السلام وتوابعشون رو واسطه قرار دادن و دعای سحرگاهی سختی ها رو هموار کردم.
حالا بازم ان شاءالله اگر خداوند مثل همیشه یار و یاورم باشه میخوام دین خدا رو نصرت کنم و بر حسب تکلیف و وظیفه بازم نسل شیعه رو زیاد کنم.
و در این راه فاطمه خانم رو هم تشویق میکنم
سختیهای این راه خیلی زیاده ولی زیباییهاش میچربه به سختیهاش😉
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴٣
#فرزندآوری
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#سختیهای_زندگی
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_ششم
الان من ۴۱ سالمه یه جورایی دنیا دیده شدم 😅 دوست دارم این باورهایی رو که با یقین بهشون رسیدم با شما دخترای دسته گل و شیعیان دلسوز این انقلاب و ولی فقیهِ محبوبمون در میون بگذارم.
💐اول اینکه براساس آیه ی مبارک قرآن مبین "لقد خلقنا الانسان فی کبد"انسان همواره در سختی آفریده شده👈 عزیزان دلم دنبال راحتی خیلی توی دنیا نباشید بلکه دنبال توشه جمع کردن باشین ما ابدیت در پیش داریم بارِ خیرتون رو تا میتونین سنگین کنید که اون طرف خیلی به دردمون میخوره و یکی از این راهها نصرت دین خدا با ازدیاد نسل شیعه ی واقعی و انقلابیه
اگر ازدواج کردین، خودتون رو وصل کنید به ریسمان اهل بیت علیهم السلام که کلهم نورُ واحد هستن و گره گشاو حلّآل تمام سختیها و زود فرزند بیارید و پشت سرهم بیارید و زیاد بیارید این وقایع دو ماه اخیر به ما اثبات کرد که یکی از راه های نگه داشتن این انقلاب زیر پرچم اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه وآله) وجود فرزندان نازنینی مثل شهید آرمان علی وردی و شهید سید روح الله عجمیان در کف جامعه س باید فقدان این عزیزان رو ما جبران کنیم باید در هر خونه ای یک آرمان عزیز باشه باید در هرخونه ای یک شهید محمد رضا کشاورز باشه باید دخترانی رو بدنیا بیاریم که مادران نسل یاری دهنده ی ولایت و ان شاءالله به زودی مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف باشن
ما انجامدندیم کی میخواد دلسوز این انقلاب و رهبر عزیز و مظلوم و تنهامون باشه
💐 اگر ازدواج نکردین برای خدا سخت نگیرین بخاطر لبخند زیبای حضرت ولیعصر ارواحنا فداه ازدواج رو راحت بگیرین از تجملات و غیر ضروری ها بزنید و دست یاری بدین به پسرای معتقد و ولایی جامعمون که ان شاءالله شاهد حضور حداکثری بچه شیعه های ولایی در کف جامعه باشیم.
💐۲.دستتون رو از دامن اهل بیت علیهم السلام برندارید که ما همه ی مشکلات و اموراتمون بدست این خاندان سرتاسر نور و رحمت مرتفع میشه شک نکنید (طبق فرمایشات حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به جناب کمیل)
💐۳. شک نکنید تمام امور حلال این دنیا با خواندن نماز اول وقت دست یافتنی میشه که من هرچه خیرات و برکات در زندگی دارم از نماز اول وقت دارم (طبق توصیه ی آیت الله بهجت(رحمهالله) )
💐۴."لاتقنطوا من رحمه الله "از رحمت خدا طبق وعده ی حق الهی ناامید نشید
💐۵. هدفتون رو از خلقتتون پیدا کنید و در راستای همون هدف تمام توان و تلاشتون رو بکار ببرید
تمام بچه های این سرزمین بجز دشمنان اهل بیت علیهم السلام که طبق فرموده ی حضرت سیدالشهدا علیه السلام" فی بطونهم حرام" فرزندان ما هستن بجز فرزندان خودتون دغدغه ی این عزیزان رو داشته باشید که بتونید این عزیزان گرفتار در چنگال فضای دروغین مجازی رو نجات بدین و راهش رو پیدا کنین اگر نیت کنین خداوند راهش رو جلوی پای شما میگذاره و شما میتونین دین خدا رو نصرت بدین با نجات این جوانها و نوجوان ها
عزیزان این ما هستیم که انتخاب میکنیم سال ۱۴۱۴ کف جامعه غالب افرادی که حضور دارن این وری هستن یا اونوری چون اون افراد فرزندان آینده ی ما هستن که الان باید با یک جهاد همگانی این نسل رو به دنیا بیاریم و در راستای اهداف انقلاب پرورش بدیم
والعاقبه للمتقین ....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#کرامت_مادری
داستان من کمی با بقیه فرق دارد. ما بخشی از جامعه هستیم که واقعا از نظر مالی ضعیفیم ولی از نظر اعتقادی قوی...
داستان از آنجایی شروع شد که مهلا خانم تصمیم گرفت توی ۱۴ سالگی ازدواج کند، چون پدر نداشت و مادرش بعد از ۱۰ سال کار تو خانههای مردم تصمیم گرفته بود ازدواج کند. اون آقا حاضر به قبول کردن مهلای ما در این زندگی نبود.
این دختر گلم که از قضا پسر عمه اش عاشقش بود و به خواستگاری آمده بود، تصمیم گرفت ازدواج کند تا برود پی بخت و سرنوشت خودش...
با خودش میگفت ۱۴ سال با ۱۸ سال چه فرقی دارد، مهلا خانم با کمک دایی خویش با یک مجلس خیلی ساده و جهازی ساده تر رفت خانه بخت...
گذشت تا اینکه یک سال بعد گفتن خدا به مهلا خانم یک هدیه بزرگ داده، بله اون باردار بود ولی به دلیل سختی های زندگی و اقتصادی اولین تصمیم شان سقط جنین بود. اما این دختر گل راضی به سقط نبود.
بازم وقتی داییش خبردار شد، نگذاشت این کار را انجام بدهند و با صحبت که این هدیه خداست، روزی بچه با خداست، الان با دوسال دیگه چه فرقی میکند، کل خاندان را راضی کرد و مهلا خوشحال از اینکه قرارِ فرشته کوچولوش رو نگه دارد.
آنجایی که ما هستیم، بچه آوردن سخت نیست، چون برای لباس، هرکس داشته باشه به بقیه هم میده، می بینی یک دست لباس حتی پنج تا بچه را هم از سر گذرانده همه جمع کن و تمیز هستند و این لباس نوزادی ها تو فامیل و همسایه دست به دست میچرخد.
برای دکتر هم که خدا با ماست. بهداشت محل و دکتر درمانگاه های پایین شهر با کمترین هزینه که همان هم برای ما سنگین میگذرد.
هفته پیش، اول اسفندماه، مهلا خانم ما موقع زایمانش میشه و به بیمارستان دولتی هفده شهریور مشهد می رود. ولی متأسفانه چنان برخورد بدی با این دختر شده که اولین حرفش بعد زایمان این بود که من دیگه بچه نمیخوام.
خواستم بگم درسته ما ضعیفیم ولی عزت داریم. به پرستارها و دکترها بگویید ما از دلِ خوشمان نیست که لباس نو و مارک برای بچه مون نمیخریم. با ما مهربانتر باشن.
متاسفانه پرستارهای بیمارستان به دلیل سن کم مهلا که فقط ۱۵ سال داشته، فکر کردن از این دخترهای ..... بوده و هر چه خواستن به اون دختر بیچاره گفتن و حتی گفتن مادرت خبر داره تو اینجایی؟
اون دخترم با تمام دردی که داشته فقط گریه کرده و خدا را صدا زده بود. وقتی میخواستن لباس تن بچه کنند، پرستار گفته تو که نمیتونی برای بچه لباس بخری غلط کردی بچه آوردی!
به چه حقی یک نفر به خودش اجازه میدهد با یک مادر باردار، آن هم در شرایط زایمان طبیعی، چنین برخوردی داشته باشد!
بابا همه مثل هم نیستند. یعنی کسی که پول نداشت، حق بچه داشتن ندارد یا مگر بیمارستان مدارک بیمار را نگاه نمیکند و اجازه شوهر را نمیگیرد که اینها این طور برخورد کردند؟
تو رو خدا نمیخواد به ما بگین بچه بیارید، یکم به دکترها و پرستارهاتون اخلاق یاد بدید، شاید ما پول نداشته باشیم ولی ما خدا رو داریم و مطمئنا خدا با ماست و به ما نزدیکتر...
بله ما با وجود این سختی ها برای آقامون سرباز میاریم، شاید یکی از این بچه ها دانشمندی شد و یا گره ای از جامعه و مردم کشورش باز کرد.
👈 آقای دکتر جباری، رئیس محترم مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت، شما اواسط بهمن ماه خبر از تصویب و ابلاغ "منشور کرامت مادری" به همکاران خود، در مراکز درمانی دادید. لطفا این مورد را بررسی و در صورت صحت ماجرا، با عوامل آن برخورد بازدارنده انجام دهید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075