ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🏴 به علی آقا و آقامجید و به بچه هایی که در این گروه با جان و دل زحمت کشیدند و الان جایشان در پیش ما خالی بود،فکر می کردم که حاضر نبودند حتی یک لحظه هم کار بخوابد.خاطرات شان یکی یکی از ذهنم می گذشت. لحظاتی که در گرمای ۵۰ درجه ی جنوب علی آقا با پای مصنوعی اش در لابه لای میدان مین به شناسایی می رفت، عصا برداشتنش، شب ها تا صبح خاکریز زدن ها،به خاطر کلیه درد هفت ساعت پشت سر هم روی بیل نشستن، تاصبح از درد کلیه به خود پیچیدن ها و... . یاد آقامجید که با آن وضیعت جسمانی اش شب ها تا صبح به خاطر درد معده ضجه می زد و نمی خوابید و توی قبر گریه و زاری می کرد. همه و همه از جلوی چشمانم می گذشت واشک از صورتم آرام آرام بر روی رمل های تشنه و بی ادعا می ریخت. باور نمی شد، دیگر نمی توانیم در کنار سفره ی شهدا باشیم. لحظات خیلی سختی بود.می دانستم زمانی می رسد که دیگر حتی ما را به این مقر که سال ها در آن زندگی کردیم و از لحظه به لحظه ی ساختنش خاطره داریم، راه نمی دهند.ص۲۶۸وص۲۶۹ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح