🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم
#بخش_سوم
سجاد به سوریه رفته اما شهریار شهید شده !!!
همه چیز عجیب است ، همه چیز عین خواب است ، اما خواب نیست .
جلو میروم دقیق صودت شهریار را میکاوم .
سفیدی صورتش زیر آفتاب سوخته است .
گوشه لبش پاره شده و روی صورتش پر از زخم های کوچک است .
آبی چشم هایش را آرام بسته و به خواب ابدی فرو رفته .
با دیدن چهره اش یکهو زیر گریه میزنم .
آرام روی پایم میکوبم .
انگار حق من نیست در این دنیا خواهر یا برادری داشته باشم .
حس تنهایی میکنم ، احیای میکنم در دنیا تنها شده ام .
حالا دیگر نه سوگلی هست نه شهریاری .
هر دو رفتند .
خم میشوم و به سختی میان گریه ام زمزمه میکنم
+ایشالا عروسیتونو با هم تو آسمونا بگیرید
گریه ام شدت میگیرد و محکم تر روی پاهایم میکوبم و زجه میزنم .
مادرم و خاله شیرین سعی دارند وست هایم را بگیرند تا خودم را نزنم .
سجاد به سختی خودش را از دیوار جدا میکند .
پاهایش قُوَت ندارند و تِلو تِلو میخورد .
کنارم مینشیند و دست هایم را محکم میان دست های مردانه اش میگیرم .
هرچه سعی میکنم نمیتوانم دستم را ازمیان دست هایش بیرون بکشم
کلافه مینالم
+مگه خودت نگفتی گریه کن ؟ مگه نگفتی نریز تو خودت ؟ بزار گریه بکنم
با صدای لرزانش و دورگه اش میگوید
_گفتم گریه کن نگفتم خودتو بزن . بخدا شهریار راضی نیست با خودت اینجوری کنی
گریه ام به هق هق تبدیل میشود .
+سجاد چی شده ؟ چجوری شهید شده ؟ مگه نرفته بود ایتالیا ؟ چه خبره تو این خونه ، من غریبم ؟ فقط به من نگفتید ؟
چشم های قرمزش را به چشم های اشک آلودم میدوزد
_من همه چیو بعدا برات توضیح میدم ، الان همه دارن میان برای مراسم ، اینجا الان شلوغ میشه ، تا شلوغ نشده درد و دلاتو با شهریار بکن