eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیستم #بخش_دوم جعبه ای کوچک از داشبورد بیرون میکشد و به سمتم میگیرد . ذوق زده چشم به جع
🌿 قسمت_صد_بیستم اگرشهروز مراسم عقد بیاید تعجب میکنم . حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید . پس نبودش به نفع من است . +خب چرا اینو گفتی ؟ _شهروز رفت خارج زندگی کنه ، بی خیر رفت تا از بقبه خدافظی نکنه . گفت زندگی اصلیش تو ایتالیاست و تو یه سالی که ایران بود خیلی اذیت شد . لب هایم را روی خم میفشارم تا پوزخند نزنم . شهروز اذیت شده یا دیگران را اذیت کرده ؟ از اولش حدس میزدم برود و مدت زیادی در ایران دَوام نیاورد . به احتمال زیاد چند وقت دیگر عنو محسن و بهاره هم دوباره به ایتالیا برگردند . شهریار با دقت نگاهم میکند . منتظر عکس العملم است . وقتی ظاهر آرامم را میبیند ادامه میدهد . _اینا مقدمه بود ؛ اصل مطلب مونده . منتظر نگاهش میکنم . دست در جیب سمت راست شلوارش میکند و کاغذ تا شده ای از آن بیرون میکشد . با اکراه کاغذ را به سمتم میگیرد . انگار دلش نمیخواهد به من بدهد . _از طرف شهروز نمیدانم شهریار چون نامه را نخوانده شاکیست یا نامه را خوانده و از متن داخلش شِکوه دارد . برای اینکه بفهمم میپرسم +توش چی نوشته ؟ نگاه گذرای به صورتم می اندازد . _نخوندم ، راستش نمیخواستم نامه رو بهت بدم ، شهروز که بهم داد گفتم بهت نمیدم و اگه میخواد بهت بده باید خودش بده ولی خیلی اصرار کرد که بهت بدم ، گفت نمیتونه خودش بهت بده ، گفت اگه خودش بهت بده یا نامه رو نمیخونی با پارش میکنی . ازم خواست اصلا نامه رو نخونم . امیدوارم هرچی که توش نوشته ، چیز خوبی باشه . با اتمام حرفش بلند میشود و به سمت در اتاق میرود _دیگه میرم ، اومده بودم اینو بدم و برم . انگار بابت نامه خیلی ناراحت است . +کجا میری تازه اومدی سر برمیگرداند _نه باید برم با سجاد تو مسجد قرار دارم دیرم میشه . سر راه اومدم نامه رو بهت بدم و برم . +اگه دیرت میشه اصرار نمیکنم ولی زود بیا سر بزن دلم برات تنگ میشه . دفعه بعد زیاد بمون سر تکان میدهد و لبخند عمیقی میزند _باشه حتما ، راستی سلامتو به سجاد میرسونم . و بعد چشمکی حواله ام میکند . از اینکه دیگر اوقاتش تلخ نیست ذوق میکنم و لبخندی از سر شادی میزنم . بعد از بدرقه کردن شهریار دوباره به اتاق برمیگردم . پشت میز تحریرم مینشینم و نفس عمیقی میکشم . کاغذ را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم . 《بی مقدمه سراغ اصل مطلب میرم . این نامه رو نوشتم تا بگم دیگه از دستم راحت شدی . از ایران میرم و دیگه هم بر نمیگردم ، اگرم بر گردم فقط برای اینکه به خانوادم سَر بزنم . این نامه رو نوشتم تا همه چیزو خودم اعتراف کنم و از اول تا آخرشو بگم . حق با تو بود . من نه تنها دوست ندارم بلکه ازت متنفرم . همونطور که خودت فهمیدی هدفم از ازدواج با تو اذیت کردنت بود . حاضر بودم خودم عذاب بکشم ولی بی خیال اذیت کردن تو نشم . این کار ها بی دلیل نبود ، یه هدف بزرگ پشتش بود . قرار گذاشته بودم بیشتر از این اذیتت کنم ولی پشیمون شدم . بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم . ........
🌿 قسمت_صد_بیست_یکم لبش را با زبان تر میکند _انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم . بعد من را نگاه میکند. از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید . لبخند میزنم +خبریه ؟ سر تکان میدهد و به رو به رو چشن میدوزد _تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم . خریدم‌ ، انشا الله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم . ذوق زده نگاهش میکنم . +اینکه خیلی عالیه سجاد با شادی سر تکان میدهد ، انگار او بیشتر از من خوشحال است . خدا وند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر می‌شود ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم . +هستی یه خبر خوب دارم . لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد _اتفاقا منم خبر خوب دارم . لبخند ملیحی میرنم +چه خوب پس اول تو خبرتو بگو _حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند . بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد . به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را . پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است . دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده . لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم . کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده 《هستی و امیر حسین》 چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم . با محبتی بی ریا میگویم +مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم میر شید دستش را میان دست هایم میگیرم . لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم +واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن ..... میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید _نه اصلا ، خیالت راحت باشه . من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم . دوباره لبخند میزنم +خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟ سر تکان میدهد _چرا اتفاقا درتش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را بر میدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد . با دقت به عکس نگاه میکنم . پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . ادامه دارد .. ‌❣ @Mattla_eshgh
🌿 قسمت_صد_بیست_دوم این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های منهان در کار ها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ...... +عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟ بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نماز هایمان از نماز خانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم . در چند دقیقه باقی مانده همراه دختر خاله های سجاد گوشه ای میرویم تا بیشتر آشنا بشویم یکی از آنها خودش را سلما معرفی میکند ، دختریست با چشم های درشت مشکی و صورتی گرد و سفید که روسری بنفشش آنرا قاب گرفته است لب هایش کوچک اما درشت هستند و با بینی قلمی اش تناسب دارد . چهره ای بامزه و لبخندی شیرین دارد . مانتوی بلد و بنفش زیبایی به تن کرده که اندام لاغرش را زیبا تر نشان میدهد . دیگری نامش حنانه است ، پوستی سفید و زرد ، لب های نازک و بینی کشیده و لاغر دارد . چشم های متوسط قهوه ای اش را پشت قاب عینک گردش پنهان کرده است . صورتش بیضی شکل است و گونه های اناری اش زیباییش را دوچندان کرده اند . چادر عربی مشکی همراه روسری گلهبی رنگی به تن کرده . هر دو به شدت شوخ و مهربان هستند . همانطور که گرم گفت و گو بودیم صدای آشنایی مرا میخواند . سر بر میگردانم ؛ با دیدن شهریار شادی ام دو چندان میشود . نگاهی به او می اندازم . موها و ریش هایش را حالت دار شانه کرده که باعث شده زیباییش دوچندان بشود . . کت شلوار سرمه ای همراه بلیز آبی روشنی به تن کرده . سریع به سمت او میروم و لبخند پهنی میرنم +سلام کی اومدی ؟ چقدر دیر کردی . آبی آرام چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، لبخند مهربانی میزند _سلام عروس خانم . شرمنده ، فکر نمیکرد راه انقدر طولانی باشه . +عب نداره ، هنوز نوبتمون نرسیده . با شیطنت نگاهش میکنم +چقدر کت شلوار بهت میاد ، فکر کنم دیگه باید دومادت کنیم . لبخند ژکندی میزند _حالا بزار اول تو رو عروس کنیم ، نوبت منم میرسه . ابرو بالا می اندازم +عروس شدم دیگه ! _نه هتوز که خطبه دائمی رو نخوندن ، من میترسم سجاد تا اون موقع فرار کنه ، بگو زودتر خطبه رو بخونن ، تا تنور داغه بچسبون . لب هایم را روی هم میفشارم تا نخندم . آرام روی بازویش میکوبم و اخم تصنعی میکنم +باشه شهریار خان ، نوبت منم میرسه . میخندد و بعد آرام و طولانی پیشانی ام را میبوسد و میگوید _شوخی کردم ، وگرنه سجاد بهتر از تو رو نمیتونه پیدا کنه . دوباره لبخند میزنم و بی اختیار اشک در چشم هایم خانه میکنند . سجاد سریع جلو می آید و با خنده میگوید _بسه بسه فیلم هندیش نکنید . بعد دقیق به شهریار نگاه میکند _داشتی زیر آب منو میزدی ؟ شهریار بلند میخندد +من غلط بکنم قبل از اینکه شجاد فرصت پیدا کند چیزی بگوید مرد مسئول میگوید _خانم رضای و آقای رضایی ، برای عقد تشریف بیارید داخل اتاق .
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد . بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد . بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند . با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم . این اولین برخورد من و سجاد است . احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود . حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم . گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود . به سجاد نگاه میکنم . با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است . قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم . انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند . حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است . نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم علیرام انگار حالش خوب نیست . نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین نیدوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید _کاش زودتر گفته بودین دستی به دیش های منظمش میکشد _من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید . امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم . با صدای سجاد تازه به خودم می آیم _این پسره کی بود ؟ سر بر میگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند . +یکی از بچه های دانشگاه بود بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید _چیکارت داشت ؟ بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم . ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را پنهان نکنیم .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم +قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود . منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم نامزدمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت . نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند _خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم . +بیا بشین هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند . انگار در فکر عمیقی فرو رفته . +به چی فکر میکنی ؟ نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد _میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم . ابرو بالا می اندازم +خبر بدیه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد _اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه . میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد . +خب بگو دیگه . نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد _میگم ، چند لحظه صبر کن . +زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم . سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم #بخش_دوم +سالم بر میگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز ع
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد بیست پنجم _سجاد نگفت میای عزیزم وگرنه تدارک میدیدم واست . +نه خاله خودم گفتم نگه ، خواستم یهویی بیام غافلگیر بشید . گونه ام را میبوسد _قربونت برم خاله از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و جعبه شیرینی را از دست سجاد میگیرم . بعد از اینکه خاله شیرین و سجاد باهم سلام میکنند شیرینی را به دست خاله شیرین میدهم . خاله متعحب ابرو بالا می اندازد _به چه مناسبت ؟ +شیرینی دادن که همیشه مناسبت نداره _خاله جون چرا زحمت کشیدی آخه +غصه نخور خاله پولشو سجاد داده و بعد چشمکی حواله اش میکنم . میخندد و به سمتم آشپزخانه میرود . من و سجاد روی مبل ۳ نفره ای کنار هم مینشینیم . بعد از مدتی خاله همراه با شیرینی و شربت پیش ما برمیگردد . از خاله تشکر میکنیم و منتظر میشویم تا بشیند . رو به روی ما مینشیند . فبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید میگویم +راستش خاله همچین بی دلیلم نیومدم خونتون _خیر باشه انشالله آب دهانم را با شدت قورت میدهم و نگاهی به سجاد می اندازم +بله خیره . سجاد براتون توضیح میده سجاد با تردید نگاهش را میان من و خاله شیرین میگرداند و شروع به صحبت میکند _مامان من میخوام یه کاری بکنم ، از نورا و خانوادش اجازه گرفتم . با بابا هم صحبت کردم اجازه داد . فقط مونده رضایت شما رو بگیرم . کمی مکث میکند . دستی به پیشانی اش میکشو و ادامه میدهد _راستش مامان میخوام برای سوریه ثبت نام کنم . میخواستم ببینم اجازه میدید ؟ خاله ابتدا نگاهی به سجاد و بعد نگاهی به من می اندازد _میخوای سوریه بری ؟ برای چی ؟ میخوای بری بین یه مشت داعشی حرومی چیکار کنی مادر ؟ سجاد لبخند میزند _میخوام برم بجنگم ، میخوام از حریم حرم حضرت زینب دفاع کنم خاله شیرین رنگش میپرد +میخوای با داعش بجنگی ؟ سجاد سر تکان میدهد خاله شیرین نفس هایش به شماره می افتد +مادر برا چی میخوای بری با داعش بجنگی ؟ سوگلمو از دست دادم کم بود حالا بزارم تو ام جلو چشم پر پر بشی ؟ سجاد سریع میگوید _نه مامان جان کی گفته هرکی میره سوریه شهید میشه ؟ ببین مامان اگه قسمت من مرگ باشه چه اینجا باشم چه سوریه میمیرم فقط با این تفاوت که اونجا شهید میشم اینجا به مرگ عادی میمیرم . خاله شیرین چشم هایش پر از اشک میشود . سعی میکند بر خودش مسلط باشد _نه سجاد نمیزارم ، من دیگه طاقت ندارم ، تگه سوگل بود میزاشتم ولی اگه ....... نه نمیزارم ، نمیتونم بزارم
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_ششم نگاهم را از سجاد میگیرم . سجاد تنها خم میشود و گوشه چادرم را میبوسد . بعد از من به سمت شهریار میرود و محکم در آغوش میکشدش . دریای چشم های شهریار طوفانی میشود . اشک در چشم هایش حلقه میزند اما باز هم لبخندش را خفظ میکند . آرام به کمر سجاد میکوبد _دلم میخواهد برات دعای خیر کنم بگم ایشالا شهید بشی ولی دلم نمیزاره بگم . روی شانه سجاد را میبوسد و از آغوشش بیرون می آید . سجاد چیزی در گوش شهریار زنده میکند که لبخند شهریار را عمیق تر میکند . دوست سجاد به در تکیه داده و دست به سینه به زنین خیره شده است . معلوم است که خیلی معذب شده . به اصراره خاله شیرین به داخل خانه آمد . خاله شیرین ریز ریز گریه میکند و مادرم دلداری اش میدهد . همگی به حیاط میرویم . خاله شیرین قرآن برای سجاد میگیرد و سجاد چند بار از زیر آن رد میشود و در نهایت آن را میبوسد . همراه دوستش از در خارج میشود و چمدانش را پشت ماشین قرار میدهد . نگاه اشک آلودم را که میبیند به لبخند میزند و اشاره میکند کا من هم بخندم . لبخند میزنم تا دلش نگیرد . بعد از خداحافظی مجذ سوار ماشین میشود و ماشین شروع به حرکت میکند . نگاهی به کاسه آب در دستم می اندازم . گلبرگ های گل رز ردی آب شناور هستند و آرام حرکت میکنند . آب را پشت ماشین میریزم و تا لحظه ای که ماشین از دیدم پنهان شود به آن چشم میدوزم . سجاد هم تا آخرین لحظه از آینه بغل من را نگاه میکند و لبخند میزند . همگی دوباره به داخل خانه برمیگردیم . انگار با رفتن سجاد همه جا سوت و کور شده . انگار با رفتن سجاد روح از بدن ما هم خارج شده . در چشم همه غم است اما برای حفظ ظاهر لبخند تصنعی به لب دارند . مادر قطره اشک گوشه چشمش را پاک میکند و لبخند میزند _بریم خونه نورا جان ؟ نگاهم را به خابه شیرین میدوزم +اگه خاله شیرین و عمو محمود اجازه بدن میخوام تا ظهر اینجا باشم ، تو اتاق سجاد . قبل از اینکه مادرم فرصت پیدا کند چیزی بگوید خاله شیرین میگوید _آره دورت بگردم بمون ، خوب کاری میکنی ، اتفاقا منم میخواستم بکم بمونی گفتم شاید دلت نخواد تو رو در وایسی قبول کنی . تو واسم مثل سجاد عزیزی ، بوی سجادو میدی . قبل از اینکه عروسم بشی بچم بودی . عین آتشفشان درحال فوران بودم ، حالا محبت های خاله شیرین باعث شد نتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم . خودم را در آغوشش می اتدازم و میرنم زیر گریه . مگر یک انسان چقدر توانایی دارد ؟ چقدر میتواند صبر کند ؟ چقدر میتداند جلوی بغض و گریه اش را بگیرد ؟ به قول خود سجاد اگر غم را در دلت نگه داری آسیب میبینی باید گریه کنی تا تخلیه شوی . ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هفتم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را به سنگ قبر میدوزم و لبخند میزنم . ۳ شاخه گلی را که آورده ام پر پر میکنم و دور کلمه محمد صادق محمدی میریزم . ته مانده گلاب داخل شیشه را هم روی گل پر ها میریزم و نفس عمیقی میکشم . بوی گلاب و گل رز زیر بینی ام میپیچد و حس خوشایندی به سلول هایم تزریق میکند . نگاهی به سنگ قبر می اندازم و بغض میکنم +اومدم درد و دل کنم ، دیگه دلم داره میترکه . ۲۵ روزه سجاد رفته ، شهریار هم نیست . شهریار که انقدر درگیره اصلا درست حسابی تاحالا زنگ نزده . سجادم یه هفتس بهم زنگ نزده ، تا حالا پیش نیومده بود بیشتر از ۳ روز بهم زنگ نزنه . میترسم اتفاقی براش افتاده باشه . میزنم زیر گریه و صدای هق هق ام بلند میشود . دست های لرزانم را روی کلمه شهید میگزارم و گریه ام شدت میگیرد +من نمیخوام سجاد شهید بشه ، من سجادو از شما میخوام ، نزارید شهید بشه . با صدای زنگ موبایلم به خودم می آیم . اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به صفحه موبایل می اندازم . با دیدن نام مادرم بینی ام را بالا میکشم و صدایم را صاف میکنم ، بعد تماس را وصل میکنم +سلام مامان صدای مادر لرزان است _سلام مادر خوبی ؟ +خیلی ممنون ، چرا صداتون میلرزه ؟ صدایش را صاف میکند و سعی میکند عادی صحبت کند _من ، نه مادر خوبم ، کجایی ؟ +گلزار شهدام مضطرب میگوید _کی میای ؟ +یک ساعت دیگه هول میشود _نیا خونه ، برو خونه خاله شیرین ، نه اونجا نرو ، برو یکم بگرد با تردید میپرسم +مامان پیزی شده به من نمیگی ؟ میخندد، خنده ای که از پشت تلفن به راحتی تصنعی بودنش را تشخیص میدهم _نه عزیزم چیزی نشده ، میگم یکم بگرد ، همین ، بدتو که نمیخوام میفهمم اتفاقی افتاده که من نباید بدانم . دلم شور میزند و دست هایم یخ میکند . کاری از دستم بر نمیاید ، هر جقدر اصرار کنم مادرم نمیگوید ، یکهویی خانه رفتنم هم دردی را دوا نمیکند . مادر گفت بدم را نمیخواهد ، پس حتما به صلاحم نیست به خانه بروم +باش پس من میرم بگردم ، _هر وقت بهت زنگ زدم بیا خونه ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم سجاد به سوریه رفته اما شهریار شهید شده !!! همه چیز عجیب است ، همه چیز عین خواب است ، اما خواب نیست . جلو میروم دقیق صودت شهریار را میکاوم . سفیدی صورتش زیر آفتاب سوخته است . گوشه لبش پاره شده و روی صورتش پر از زخم های کوچک است . آبی چشم هایش را آرام بسته و به خواب ابدی فرو رفته . با دیدن چهره اش یکهو زیر گریه میزنم . آرام روی پایم میکوبم . انگار حق من نیست در این دنیا خواهر یا برادری داشته باشم . حس تنهایی میکنم ، احیای میکنم در دنیا تنها شده ام . حالا دیگر نه سوگلی هست نه شهریاری . هر دو رفتند . خم میشوم و به سختی میان گریه ام زمزمه میکنم +ایشالا عروسیتونو با هم تو آسمونا بگیرید گریه ام شدت میگیرد و محکم تر روی پاهایم میکوبم و زجه میزنم . مادرم و خاله شیرین سعی دارند وست هایم را بگیرند تا خودم را نزنم . سجاد به سختی خودش را از دیوار جدا میکند . پاهایش قُوَت ندارند و تِلو تِلو میخورد . کنارم مینشیند و دست هایم را محکم میان دست های مردانه اش میگیرم . هرچه سعی میکنم نمیتوانم دستم را ازمیان دست هایش بیرون بکشم کلافه مینالم +مگه خودت نگفتی گریه کن ؟ مگه نگفتی نریز تو خودت ؟ بزار گریه بکنم با صدای لرزانش و دورگه اش میگوید _گفتم گریه کن نگفتم خودتو بزن . بخدا شهریار راضی نیست با خودت اینجوری کنی گریه ام به هق هق تبدیل میشود . +سجاد چی شده ؟ چجوری شهید شده ؟ مگه نرفته بود ایتالیا ؟ چه خبره تو این خونه ، من غریبم ؟ فقط به من نگفتید ؟ چشم های قرمزش را به چشم های اشک آلودم میدوزد _من همه چیو بعدا برات توضیح میدم ، الان همه دارن میان برای مراسم ، اینجا الان شلوغ میشه ، تا شلوغ نشده درد و دلاتو با شهریار بکن
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_نهم جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم . با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم . اما در باز میشود . چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند . نگاهم را به صورتشان میدوزم . اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است. بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود . سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید _برید بیرون همه متعجب ابرو بالا می اندازند . بهاره ادامه میدهد _شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه و بعد صدای هق هقش بلند میشود . همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود . بهاره آرام با خود حرف میزند _الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن . آخ خدا مادر بمیره برات . و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند . دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود . چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد . عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود . مهمان ها وارد اتاق میشوند . هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند . بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند . در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم . شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم .
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_ام ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ چند روز بعد مادرم بلاخره راضی شد جعبه را باز کند . نامه اش را نداد من بخوانم اما محتوای جعبه را نشانم داد . داخل جعبه جانمازی کوچک بود که به گفته مادرم ، پدرم شب تولد شهریار به او هدیه داده اما گفته بود کسی متوجه نشود ، پدرم از شهریار خواسته بود از جانماز خوب مراقبت کند چون یادگار پدرش است ، به همین دلیل شهریار جانماز را بر گردانده تا این یادگار حفظ شود . حالا درست ۳ ماه از شهادت شهریار میگذرد . ۳ ماهی که هر روز سراغ مرقد شهریار رفتم و به او سر زدم و با او درد دل کردم . ۳ ماهی که در آن چیز های جالب و عجیبی دیدم . نمونه اش چادری شدن بهاره و تحول بزرگ عمو محسن بود . حتی پول ارث پدرم و عمو محمود را هم که ۱۱ سال قبل بالا کشیده بود مس داد و عذر خواهی کرد . عمو محسن خانه را هم فروخت و خمس پولش را پرداخت کرد و بعد خانه لی ساده تر خرید . وضعیت طبق میل و خواسته و آرزوی شهریار شده بود ، اما صد حیف که نوش دارو بعد از مرگ سهراب است . به قول شاعر میگفت : همساییمان از گرسنگی مرد در عذایش گوسفند ها کشتند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با کسیده شدن کتاب از زیر دستم به خودم می آیم . سر بلند میکنم و نگاهم را به سجاد میدوزم ، اخم تصنعی +داشتم میخوندنم متعجب ابرو بالا می اندازد _یک ساعته دارم صدات میکنم کتاب را میبندد و نگاهی به جلدش می اندازد _خسته نشدی انقدر دیوان شهریار خوندی ؟ فک کنم همشو حفظ شدی سری به نشانه نفی تکان میدهم +نه خسته نشدم ، هروقت دلم برای شهریار تنگ میشه میخونم . وقتی داشت میرفت گفت هروقت دلت برام تنگ شد بخون . لبخند میزند و کتاب را روی پایم میگزارد . _میخوام پیاده شم برم یه چیزی بخرم ، تو چیزی نمیخوای ادای آدم ها متفکر را در می آورم +هر چی چیز ترش گیرت اومد بگیر لب میگزد تا جلوی خنده اش را بگیرد _فشارت میوفته ، خاله بهم گفته برات نخرم
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_یکم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روی تپه کنار سجاد می نشینم . +چقدر اینجا سر سبزه ؟ نگاه پر عشقی حواله چشم هایم میکند و لبخند شیرینی به صورتم میپاشد _آره ، مشهد دشت و پارکای سر سبز و خوشگل زیاد داره . سر تکان میدهم ، با دیدن موبایلش که کنار دستش گذاشته بی اختیار لبخند مرموزی میزنم و پوبایلم را از جیبم بیرون میکشم . شماره سجاد را میگیرم و به صفحه موبایلش چشم میدوزم . با بلند شدن صدای زنگ سجاد نگاهی به موبایلش می اندازد ، دقیق به نام روی صفحه چشم میدوزم 《لبخند بهشتی》 نگاهم را بلند میکنم و به سجاد میدوزم ، با دیدن تعجب در چشم هایم خودش همه چیز را متوجه مشود . میخندد _دلیل داره که اسمتو اینجوری تو گوشی سیو کردم اخم تصنعی میکنم و حق به جانب میگویم +زود ، تند ، سریع توضیح بده ، وگرنه اسمتو تو گوشیم از عشقم به پسر عمو تعقیر میدم با بلند شدن صدای قهقهه سجاد میخندم . نگاهش را به رو به رو میدوزد قفل لب هایش را باز میکند . _خدا روزی که انسان رو خلق کرد ، به خودش افتخار کرد ، بابت این آفریده خاصش ، بابت آفریده ی بی نظیرش که شد اشرف مخلوقات . یه لبخند شیرین زد ، از جنس بهشت ، با لذت گفت : 《فَتَبارَکَ الله اَحسَنُ الخالِقین》 تو برای من مثل اون لبخندی ، مثل اون لبخند شیرینی ، ار جنس بهشتی ، خاصی . تو برای من مثل لبخند خدایی . بخاطر همین اسمتو ذخیره کردم لبخند بهشتی چشم هایم را آرام میبندم ، قطره ایکش که در چشمم پنهان شده بود سرازیر میشود . میخندم +احساساتی شدم ، خیلی خاص بود میخندد ، خنده اش را میخورد و نگاهم میکند ، در نگاهش غم لانه کرده _میدونی شهریار اسمتو جی ذخیره کرده بود ؟